90*130رنگ روغن ،اهدا شد به دانشگاه(البته جناب سلیمی ،رئیس محترم سوره امر فرمودن که این تقدیم شود خدمت دانشکده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!)
قرار بود نقاشیای پروژمو بزارم،اما الان یه دفه دلم خواست این کارمو بزارم،این کار مربوط میشه به ترم 5،هوم ،اسمم نداره .120*80رنگ پلاستیک
به نام خودم
اولندش سیلام عرض شد
دومندش به طور کاملاًرسمی همه شیرازیهای محترمو به جلسه دفاعیه ،دعوت میکنم،(مکان و زمان در آخر ذکر میشه)
همونطور که مشاهده میکنید جلسه دفاع دقیقاً به همین صورته:
چه بسا که خوشندمان خواهد شد که روی ماه دوستان را ببینیم.هوم.
فعلاً همین دیگه ....(مونا غمیگین اندوهناک است ،الک پلکی !)
حس توضیح بیشتر دادنم اصلاً نیست
بعدنترا هم نقاشیامو میزارم همین جا ،(فردایی پس فردایی ....الله اعلم !)
یه همچین چیزایی
دعوت رسمی ،
دود دو رو دو :بشتابید.....
زمان:
چهار شنبه ،ساعت 11 صبح
مکانشم :زمین ،ایران ،شیراز ،خیام ،دانشکده سوره .
در ضمن کارارو گذاشتم (نقاشیا،بی زحمت نظر یادنون نره!البته به قول بابا اهل زحمتم نیستینا ،اما دیگه دیگه)
امضا:مونا
.
.
.
.
به آفتاب بگو برود نخود سیاه های همه کائنات را برایم بیاورد
می خواهم طلوع کنم
به ستاره های شب نشین هم بگو بروند انگشت دستانشان را بشمارند!
تو مرا تا سحر بنشین،
می خواهم شب تو باشم!
ها،آمدی؟!
پس به این دیوار هم بگو برود آن طرف تر
می خواهم تنها باشم
راحت تر بگویم
می خواهم باشم
این لیوان که خاطرش از سکوت لبریز است
چقدر بلند حرف میزند
سر راه به گنجشکها بگو آرام بگیرند،
دیگرتو نخواهی آمد
به این درخت خمیده پشت پنجره،
به او که همیشه آمدنت را به نماز ایستاده بگو
دمی قرار بگیرد
دل بی قرارم با خودم
اما،به خاطرت میماند به آفتاب بگویی بر نیاید؟
.
.
.
می خواهم غروب کنم!
بی هیچ بهانه ای گریستن
و این شبهای بلورین را ازتو دارم
وصدا که همچنان میرود به سوی اوراد شبانه...
انتهای همین کوچه،
خانه باد است
این لحظه،خود را سخاوتمندانه قسمت میکند
بین من و تو
روسپی خسته ای که قلبش خورشید است
و صداش ،پچ پچ باران پشت پنجره
وگیسوانش به رنگ ردای توست!
بین تو و آه های بی چرای من،
چند سال نوری راه است؟
حادثه حضورت
قابله هر شب شعر های من است
این وهم،این آسمان آبی
رخسار توست
با هزاران کنایه تو را می خوانم
وگم میشوم در سایه این بن بست
در این لباسهای مشکی
گم میشوم،
وقتی دستت را به سوی من دراز میکنی
گم میشوم در دستان سنگیت
که همچون حباب میرهد از دستانم
گم میشوم در تو
در انحنای گیسوان به شب مانده ات!
مولای بی چراغ
بی ستاره گم شدن در کوچه ها را دوست دارم
ردای ارغوانیت
گم میکند مرا...
گم شدن درحریم امنت را می جویم
در این شب بلورین
من مرده ام
و هنوزسعی در شنیدن صدای باران دارم
بانگ الله اکبرشما گوش فلک را کر کرده است
دست بردار هم که نیستید
دست کم توآهسته تر ،مرگ را فریاد کن ...
خواب مرگم را بر هم میزنی!
می خواهم پچ پچ باران و خاک را بشنوم
چرامرا به خاک میسپارید؟
من از مرگ بیزارم
و توچنان گرم گریه ای که راه مزار مرا گم میکنی!
رهایم کنید
لااقل بگذارید دستش را رها کنم!
تنها، رهایم کنید
بگذارید باران تا آخرین دانه بر من ببارد
بگذارید باران غسلم دهد
مرا به خاک بسپاریدو بروید
می خواهم برای آرامش خودم دعا کنم
من واین خاک را با هم رها کنید
و هرگز با شاخه گلی بر نگردید
با اشکهای بهارکم سبز خواهم شد...
شب مرگم بارانیست
و من مرده ام
الله اکبر گویان، به کجا میروید؟
مگر نمیدانید که من مرده ام ؟!
واین جسم پوسیده من است
که در میان تابوتی سبز پیش میرود
پس رهایم کنید
شعرهایم از تاریکی و تنهایی می ترسند
و من مرده ام!
دریغا که اشک تنها فرصت ما بود
و این لحظه من در تابوتی ازمرگ به جانب خاک میروم.
چه کسی تاریخ مرگ،این مرگ را رقم خواهد زد؟
می خواهم همه تقویم ها را پاک کنم...
می خواهم از این همه مردن رها شوم
و ناجی من با آن ردای ارغوانیش
هنوز در خواب، خواب صلیب میبیند
وقتی که تو از فرط گریه به حق حق افتاده ای
من گرم آرامشم
من غرق بارانم
تو هم بس کن،گریه را
تنم از سرمای مرگ نمیلرزد
تنم از گریه های تو میلرزد
از اینجا برو!
می خواهم در عزای مرگم ، بلند بلند گریه کنم
و آن هفت شمع سفید را که برای تو
نذر کرده بودم را
براین مزار سیاه وتنگ شعرم روشن کنم.
ببین،من مرده ام
و تو طعم گس مرگ را در دهان داری!
این نوشتن های همیشگی حکایت چرخش مدام زمین و خورشید است!
و من دل خیره شدن در آفتاب زمستانی را هم ندارم!
تو که پر فروغ ترین ستاره قلب من هستی،در نوشته هایم سوسو می زنی
و عمر کوتاهت ،میگویدم، که خورشید پشت پلکهام ،
هزاران ساله شدنت را به تابش نشسته است!
و من شهاب سنگهایی را میبینم که در مدارم گرفتار و ناگزیرند!
مرگ داستان تکراریست که ما را به هم گره میزند
دراین همه زندگی من تنها عشق را می جویم و تنها دلیل نوشتنم یافتن اوست!
می نویسوم و با هر واژه بیش از پیش به او نزدیک میشوم!
حقیقتی که مرا در برگرفته همچون مهتابی، درخشان است که در اوج کمالش رقصان از آسمان میگذردو بار دار نورهایی ست که از شبش سر میروند ...
در دلم نوریست که تو به اشتباه او را حفره ای می پنداری!
نوری که از این همه زندگی به من عطا شده
که او را در چشمان تو،در خطوط چهره ات باز می یابم
گرداگرد من زندگی های بسیاری در جریان است که من از آن ها بی خبرم !
مثل همین نورهایی که از دریچه اتاق لیز می خورند و
خود را در دل دیوارهای اتاق،با همه سختیشان ، جا میدهند!
زیاد که به رقص این نورها خیره می مانم آنها را به خطا ،حفره ای می یابم!
می نویسم زیادومیدانم که ...
پس دیگر نخواهم گفت که به تو بی شباهتم
در میان هزاران زندگی دیگر،زیستن در میان چند شهاب سنگ را تجربه میکنم و ماهم را مینگرم!
با پلکهای بسته طنین قلبم را مرور میکنم و نورها که از پلکهای بسته ام به روحم نفوذ میکنند!
در باز میشود و مادرم سراغ از قرآن فارسی را میگیرد!
سراغ از نوری که در جلدی سبز به انتظار خوانده شدن نشسته است!
و یا بهتر بگویم در انتظار تابش در چشمان کسی است...
مادرم،زنیست سیاه پوش،او محرم را بهانه میکند و سیاهی را حجاب خود!
و من با پلکهای بسته از داشتن پرفروغ ترین ستاره دنیا چنان مسرورم که دلم می خواهد پابه پای زمین خورشیدش را طواف کنم!
و من حتی با همین چشمان بسته تو را میبینم که در گوشه ای از دلم میسوزی از خودت...
در امتداد این انتهایی ترین فصل خدا
این زمستان همیشگی قلب
حسیست که در زیر گونه هام لانه کرده است
حسی که همچون آواز تو
سلولهای تنم را به ویرانی میکشاند
وقتی که خیال این پیاده رو این چنین صبورانه
جان میبازد در امتداد نفس های آدمی
چگونه میتوان با این همه تنهایی مدارا نکرد؟
نسیمی از عریانی درخت هم سایه میگذرد
و من دلم میلرزد
دلم میلرزد
میدانی؟
دلم میلیرزد...
حسی می گوید،نکند صبا همین باشد!
از کنار گلهای شمعدانی که می گذرم
انگار پا بر دل لغزانشان گذاشته ام
با احتیاط میگذرم اما...
فصل ویرانی ما در کتابهای ارزان قیمت دست فروشها
جا خوش کرده است!
هزاران قرن ازاین قرن هم گذشت
و این ساعت اتاق هنوز گیج از حادثه تنهایی آدمی
به گرد خود می چرخد!
حیرت این ساعت را به تماشا نشسته ام
در ثانیه هایی که کلاغ
در کوچه باغهای مطرود
نای فریاد زدن ندارد
و همه مدادهای رنگی از ترس تراشیده شدن
به زیر نیم کتهای چوبی پناهنده شده اند
این همه مرد که در باران آمدند
را کجای قلبم چال کنم؟
چه حوصله ای داری تو!
بگذر از این شعر
و از تصمیم کبرا پند بگیر...
مونا
شب بود ،اما انگار که صلات عاشورا باشد
در کوچه باران نمی بارید
اما شعرها همه خیس بودند
آن قدر بی چتر زیر باران گریه کردم
تا آسمان هم خیس شد
تنها من بودم و یک دنیا شب
صلات عاشورا بود یا که شب قدر را نفهمیدم
تنها بودم
و با صدای در، چیزی در دلم فرو می ریخت
و همه شعرها خیس بودند
مثل تن ماهی قرمز
که قبل از تحویل سال می مرد
آن همه گریه می کردم
اما باز هر سال از نو می مرد
دلم آشوب بود
انگار ماه سیاه هفت سین در دلم ضجه می زد.
صدای کل می آمد
و تندی تنباکو بی خودم می کرد
و درخت های عر عر به صف ایستاده بودند
انگار ماهی سیاه هنوز نمرده بود
عزاداری اعراب هم که تمامی نداشت
انگار هی می مردند
و بستگانشان صف می کشیدند
و کل می زدند
و باز ماهی سیاه دلم زار می زد
شب بود ،اما عاشورا
درخت های عرعر به راه می افتادند
تا قبرستان شهر
به خاک می سپردند مرده شان را
و بعد همان جا قلیون هاشان را چاق می کردند
دریا گیج از جزر و مد،جنازه ها را دانه دانه می بلعید
که ماهی سیاه هفت سین ،
باز در دلم آشوب به پا می کرد
عزاداران در رگ هام می رفتند
و مرده هاشان را به خاک نسپرده،
قلیون ها را چاق می کردند
با همان دستان حنا بسته!
و باد مینارم را پس می زد
و سیاهی شب سرمه چشمانم می شد
در زیر پوستم صلات عاشورا بود
و پای چشمانم شب قدر
هنوز سرهای بریده با من سخن می گفتند
و آمو خسته از این همه عاشورا ،
تیجیری ها را آب می زد
الله اکبر می گفتند
و مرده شان را میانه راه رها می کردند
شب قدر بود
و ته مانده های شب زیر چشمانم را سیاه کرده بود
اما مثل صلات عاشورا،
کسی در دلم ضجه می زد
و قاطی اشک و سرمه از گونه هام به دستان حنا بسته ام می رسید
اولی را به خاک نسپرده ،
قرآن را ختم می کردند
و بر سر می گذاشتندو باز از نو کل می زدند
مرده را رها می کردند
سید قرآنش را که با همه قرآن ها فرق داشت،
ختم می کرد
و پولش را می گرفت و
می رفت
و همین طور الله اکبر بود که در شرجی هوا گم می شد!
این قدر در رگ هام مرده هاشان را رها کردند
که ماهی سیاه دلم از مردن های هر ساله اش پشیمان شد
و قرآن بر سرگذاشت
و سر نیزه های صلات عاشورا را برای همیشه فراموش کرد
معشوق من دیواریست که از اجدادم برایم به یادگار مانده است
دیواری که حرفهای ساده دلم را بر زخم هاش نوشته ام
معشوق من حرفهای ساده قلبم را نمیفهمد
رهگذران شعرهایم را میخوانند،
و او نمیداند
او زبان رهگذران را نمیداند
زمان ما را نمیفهمد
او حتی نمیداند،
که غروب هر یک شنبه
من دوستت دارم تازه ای را بر تنش نقش میزنم
او نمیداند معنای نوازش های مرا
نه!
او هیچ چیز نمیداند
او دیواریست ساده،بی هیچ دریچه ای یا که روزنه ای
نه،او دیواریست به وسعت یک انسان
و حصاریست به تنگنای یک قلب
او روح ندارد
او هیچ چیز ندارد
او یک تن پیر و خسته دارد
که از دوستت دارم های همیشگی من زخمیست
معشوق من دیواریست به یادگار از نیاکانم
دیواری که سایه ندارد
او هیچ چیز ندارد
تنها پیش روی من ایستاده
او تنها ترین دیوار است
او شعرهایم را نمی خواند
او زبان دوست داشتن مرا نمیفهمد
دیوار من از این همه ایستادن خسته است
او در میان خرابه های بابل نیست
او دیواره ای ساده است
دیواره ای که از جسم نیاکان من است
این خاک،راه رسیدن به بهشت است
و او نمیداند
آری،او هیچ چیز نمیداند
مونا