شاید درد هم نامی است،شاید چاره ای نیست و شاید هیچ نبوده که باشد بین ما.و شاید آن قدر هستیم که همین بودن فرصت دیده شدن را از ما گفته است.و انگار که ریشه تمامی دردها همین بودن است.
هم نام،ما در جایی ایستاده ایم که خورشید هم سرگردان و حیران در چرخش است.
میدانی؟
و این عمق فاجعه است.
وقتی هیچ چیزی در این کهکشان در مرکز نیست
مگر مرگ ما..
.این مثل کشیدن تیغ بر روی رگ حس آشنایی دارد...
اما من احساس میکنم ،تو از این همه فاصله،فاصله گرفته ای.فاصله میگیری.
همیشه در کلامم،در نگاهم ودر لحنم یک آشفتگیست.اشفتگی که مرا به سکوت مینشاند.
کاش خوابهایم را باور می کردم
و کاش میدانستم که در هیچ لانه کرده ام.
و قلب تو آن قدر پوچ است که می توان در آن ایستاد و برای همیشه خدایی کرد.
میتوان در قلب تو با کسی هم خانه شد که هیچ ترین است.
در اندیشه هایم نمیتوانم دخل و تصرف کنم
،تا تو را جور دیگری بگنجانم.
نمیتوانم تو را غیر از آنچه هستی ببینم
.نمیتوانم لحنم را عوض کنم.
اما بود ما، من وتو،عقوبت کدام فعل است؟
بر لکنتم غبار خاطراتم سنگینی میکند
و من عبور میکنم
عبور میکنم از ستاره های سوخته
از تمامی نامهایم که پیش از من بر مزارزندگی هایم به ثبت رسیده اند
عبور میکنم از نجواهای شبانه درویش
از کلمات شیشه ای خودم
که مدام در زبانم شکسته میشوند
و زخم میزنند ؛احساسم را
...
عبور میکنم از حس دوست داشتن
از حس خواب آلوده ی زندگی
زنده بودن...
...
عبور میکنم از تمام حس انسان بودنم
و انگار در پشت پلکهایم کسی ایستاده است
کسی این پا آن پا میکند
کسی در پشت پلکهایم قدم میزند
و هی سیگاری تازه
و هی خاموشی
و ...
انگار کسی سنگینی خاطراتش را بر پلکهای تب کرده من جا میگذارد
انگار کسی نامم را با لکنت نگاهش از بر میکند
...
انگار صورتم خیس میشود
وقتی که او در پشت پلکهایم با آوازی غریب میرقصد
...
انگار کسی سالهاست، مرا در زیر تمام نامهایم به خاک سپرده است
...