سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و فرمود : ] هیچ کارى با تقوى اندک نیست و چگونه اندک بود آنچه پذیرفتنى است . [نهج البلاغه]
آن سوی هیچ ،فراسوی مرزهای تنم
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» در پلک تو...

 

 

 

در پلک تو

 چه آیه هایی نشسته اند،

 در انتظار یک اشاره تازه

 

 و در گلوی من

 چه کلمات بی احساسی،

سر در گریبان فرو برده اند.

 

و آینده رقم میخورد

با دستان ما!!!

 

از پلک تو

چه انتظاری سر میرود

 

و در گلوی من

چه  شبهایی ته  نشین میشوند.

 

 و در سکوتهای من،

وزن شبست که بالا و بالا تر میرود.

 

برای شبهایم رژیم لاغری تجویز میکنم

و باز هم شب من چاقتر و چاقتر میشود.

و من آنقدر بار دار این سکوت میشوم،

که هر شب، شبی تازه به دنیا می آورم.

 

 

مونا



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » مونا دلاوری ( دوشنبه 86/12/13 :: ساعت 1:29 عصر )

»» یک نوشیدنی....

مواد لازم:
چای کیسه ای=2 عدد
هل=نصف قاشق غذاخوری
گلاب=1 قاشق غذاخوری
شکر=2 قاشق غذاخوری
آب=4 لیوان
طرز تهیه:
آب را روی آتش می گذاریم ،اگر میخواهید  نوشیدنیتان آنطر که باید  دلچسب  باشد،بهتر است این آتش  را با کتابهای  همسرتان  ،یا که  پدرتان و یا هر آدم مزخرف  دیگری که  اعصاب و روان شما را  همیشه با خواندن  کتاب های احمقانه اش ،قهوه  ای رنگ میکند،بر پا کنید.سپس  صبر میکنید تاآب حسابی جوش بیایدو بخار  همه زندگی  شما  را احاطه  کند.درست  وقتی  که احساس  کردید  از  گرما  در شرف  مردن هستیدو احساس  کردید که تمام خاطرات  زندگیتان همچون یک  فیلم از سر  شما عبور میکند،بدانید که  زمان  اضافه کردن  چای و شکر رسیده است. بعد از آن که  دیدید  هنوز زنده هستید یقین بدانید  که شما  از نسل  لاک پشتها  میباشید و به خودتان  افتخار  کنید،چرا که شما  پوستی   دارید به  ضخامت  یک  سوسمار.و حالا وقت  آن  رسیده که  باقی  مواد  لازم را از جلو چشمانتان نابود  کنید. هل و گلاب !این دو  را به چای خود  اضافه میکنید و بعد از 15  دقیقه  نوشیدنی  شما آماده است.

اگر بعد از نوشیدن  هنوز زنده اید  با خود  بگویید:آه!یک معجزه!

(این  دستور  کاملاً  جدی  ست.باور کنید و امتحان.)



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » مونا دلاوری ( شنبه 86/12/11 :: ساعت 3:28 عصر )

»» وقتی که میچرخم و میچرخم و می........چرخم

 

دنیایی  که در چشمان من میلغزد

نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » مونا دلاوری ( چهارشنبه 86/12/1 :: ساعت 10:40 عصر )

»» منِ من

در خودم پهلو میگیرم

در خودم فرو میریزم

در خودم اوج میگیرم...ادامه مطلب...

نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » مونا دلاوری ( سه شنبه 86/11/2 :: ساعت 9:45 صبح )


»» حس کِشداری به نام مرگ، که منو تو خودش قورت داده...

دلم  واسه   همه   دلخوشی هایی که هرگز  نداشتم و خیال میکردم که   دارم،تنگادامه مطلب...

نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » مونا دلاوری ( دوشنبه 86/9/26 :: ساعت 9:36 عصر )


»» اینجا خانه من است...

مگر از خانه شما تا تنهایی من

 چند شبانه روز راه

چند دریچه گریان

و چند پیچ گریزان استادامه مطلب...

نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » مونا دلاوری ( یکشنبه 86/8/27 :: ساعت 2:42 عصر )


»» بازی

با این که خدانگهدار کرده بودم................

حالا که   بیشتر فکر میکنم  میبینم که همیشه هم نوشتن معنیش این نیست که من  حرفی واسه گفتن دارم!

البته هنوز هم به نتیجه درستی نرسیدما!یعنی هنوز  با خودم به تفاهم نرسیدم!

بگذریم!

یک بازی تازه ،به پیشنهاد انیگماهیو هو!

خودتو معرفی کن:

مونا هستم!در آخرین  روزهای  فرودین ماه تصمیم گرفتم  خودمو به زمین برسونم،تا پیش از این که اردیبهشت شه و جالبش اینجاست که تا  دو روز پیش با خوشحالی هر چه تمام تر نشان اردیبهشت رو  که یک گاو محترم هست ،در گردن داشتم!

مونا هستم!معمولاً حوصله فکر کردن به چیزای سخت رو ندارم،مثلاً  این که مونا هستم  دقیقاً  یعنی چی؟!و از اینجور چیزا!

مونا هستم در مرکز هستم،هستم!

و کلاً  در مورد همه چیز میگم :هــــــــــــــــوم!

فصل و ماه و روزی  که دوست داری:

پاییز و خیلی دوست دارم،به شرط این که   مدام ابری باشه !زمستونو  هم دوست دارم  به شرط این که  حسابی  برف اومده  باشه!

ماه:اسفند!شایدم آبان!بین این دو تا  ماه در حرکتم.

روز:اول دی ماه

رنگ تو:

تمام خاکستری های  رنگین

غذای مورد علافه:

نون پنیر گردو  با چای  شیرین !

موسیفی مورد علاقه:

کولییای  یونانی رو بسیار زیاد  دوست  داریم!شهرام ناظری!کیتارو!سیاو ش  قمیشی!و  بوق ماشینها را هم!آهان،فرمان  فتحعلیان  را هم دیوانه وار دوست میداریم!و گاهی هم  داوود آزاد را !و برخی اوقات  هم  از هیچ کدام از اینها خوشمان نمی آید!

سید خلیل را دوست تر داریم از همه!

بدترین  ضد حالی که خوردم:

فضولی؟

بزرگترین قولی که دادی:

کلاس چهارم دبستان که بودم تو خواب به یه خانومی که خیال میکردم  حضرت زهرا ست،قول دادم نماز مو مرتب و سر وقت بخونم!!!(هیچ وفتم  عملی نشد،چون هیچ وقت نفهمیدم چرا  همچین قولی دادم!)

ناشیانه ترین کاری که کردم:

به دنیا اومدم!

بهترین خاطره زندگیت:

وقتی  که  در خواب دیدمش...................

بدترین خاطره زندگیت:

بچه بودم که   تلوزیون   فیلم بچه های  طلاق  میلانی رو داد!هنوز   یادمه   که  داشتم  از  بغض  خفه میشدم!

شخصی هست که  بخوای  ملاقاتش کنی:

نچ!

برای کی  دعا میکنی:

هر کی به  ذهنم برسه!حتی اگه   اون کفشم باشه!

به کی نفرین میکنی:

اون که آشعال بریزه در این محل....

وضعیتت در 10 سال  آینده

چه میدونم!اگه    علم  غیب داشتم  هم  نمیخواستم از 10  ساله  دیگم  خبر  داشته باشم.

حرف دلت:

آیا تو هرگز آن چهار لاله آبی را  بوییده ای؟



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » مونا دلاوری ( پنج شنبه 86/7/26 :: ساعت 4:5 عصر )

»» پایان

......................................................................................................................................خدا

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

..................................................................................................................................نگهدار

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » مونا دلاوری ( جمعه 86/6/23 :: ساعت 7:27 عصر )

»» بازی

اتاق غرق چای است

و قلب من،در دو راهی گذشته و آینده

به چراغ چشمک زنی مینگرد

که شومی حادثه

او را تا سحر بیدار

و ایستاده نگه اشته است

و نقاشی های من

که در گردش بی پایان در نیمه مانده اند

و شیرینی چای گلویم را میزند

و به جای من پدر سرفه میکند

و مریم گلهای دروغین میسازد

و زمین در خواب از قدم هایم میگریزد

و آسمان از آن سوی خط صدا صاف میکند

...

و امروز که فردای دیروز میشود

و من برگ تقویم دیروز را جدا میکنم

 که:

 او صدا صاف میکرد

و مجنون رباعی میسرود

و شیرین چای را با ولع فرو میداد

و آسمان در خودش زار میزد

و دیروز مچاله شده در دست من بود

و دیگر بر تقویم من جایی نداشت

و مجنون که جنونش را در خودش جمع میبست

و در صفحه حوادث روزنامه برای خود جایی میگشود

و پدر که نرد* را میچید

و من که سیاه** بازی میکردم

...

این ها همه بر تقویم نبود

ودر دستان من بود

تقویمی که دیروزی نداشت

...

و من تاسها را  که پنهان از چشمان پدر،

جفت میکردم

و مثل دیروزی،

که در دستان گره خورده ام داشتم

پدر میگوید:

کور است و کور***

و من حواس پرت خاکستری های نقاشی ها

دیروز را در دستانم میفشارم

وبومهای مربع

که تالار ازدواج سبزهاو قرمزها**** بودند

را میان بازی سفیدها و سیاه ها می جویم

و انگار که کسی نقل پخش میکند

و انگار که صدای کِل می آید

و انگار که کسی نمیداند

تقویم من دیگر دیروزی برایش نمانده است...

 

 

 

*تخته نرد

** از اونجایی که :بزرگان سیه مهره بازی کنند

***جفت یک و کنف شدن مونا یک قران

****سبز و قرمز ،دو رنگ مکملن،که ترکیب دو رنگ مکمل  یه خاکستری میانه رو میده.جهت اطلاعات بیشتر با 118 تماس بگیرید،یا 110 یا .......اصلاًٌ اطلاعات بیشتر میخوای  که چی شه؟

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » مونا دلاوری ( شنبه 86/4/9 :: ساعت 10:17 عصر )

»» شاید چون دلم گرفته بود.....

 

 

میخواهم بنویسم،و برای نوشتن نمیدانم از کجای قلب آغاز کنم.دلی آکنده که حیران   دیر باوریهای آدمیان است  و مثل همیشه مرا در این سکوت تنها میگذارد.به اینجا که میرسم،سر بر میگردانم.انگار سعی میکنم در فضای محدود این اتاق حرف تازه ای را بیابم.

کاشف آسمان میشوم ،که همین نزدیکی  نشسته است.

و به جست و جوی حرفی که رجهای سکوتم  را از هم بشکافد زمان را زیر و رو میکنم ،تا مگر دلم خیالی تازه با آنها ببافد.

اما در میان این همه سکوت،تنها معجزه ای که به گوش میرسد،صدای بوق ممتد  ماشینهاست.ذهنم سوار بر ماشینی میشود که تن خسته اش را بر راه ها و گذرها میکشاند.

از کشف آسمان که باز میگردم،از نو  به سکوتی میرسم که برایم یادگار روزهای از راه نرسیده است.

احساس  میکنم کسی با لحنی یکنواخت برایم داستان این آسمان و پنجره ها را مرور میکند.صدا،صدای کسیست که هرگز او را ندیده ام.صدایی که حتی به جای من میبیند.صدای دختری که در گوش تو میخندد.

آن زمانی که این صدا را دوست داشته ای را من به خاطر می آورم.اما خودت را نمیدانم...

 

و آدمها یکی یکی از صفحه ذهنم رد میشوند.از یک تو شروع میشود و به یک تو دیگر خاتمه میابد.آنقدر ذهنم از تصاویر لبریز میشود که دستم ناچار سراغ کاغذها میرود و رنگها  مثل آدمها می آیند و هرگز نمیروند.

در میان رنگها،در میان چهره ها و در میان سکوت،آرام میگیرم.و چهره هایی را مینگرم که با رنگهای تخت بربوم نقاشی ام جانی دوباره یافته اند.چهره هایی که تو هرگز از میان نقاشی های من آنها را نخواهی دید.

دنیای انتزاعی من،

و سکوت تمام نوشته هایم،گاه آنقدر سنگین میشوند که مثل یک روز برفی همه دنیایم را در بر میگیرند و گاه آنقدر سبک میشوند که تا آن نمیدانم ها  اوج میگیرند.

 

از  دیروز تا این لحظه،مدام برای  ماندن،دل دل میکنم.حتی در میان این همه سکوت،باید چیزهایی را که این صدا مدام برایم زمزمه میکند بگویم.

 دو روز  گذشته از آن روزی که من تمام رؤیاهای نوشته هایم را پاک کردم.حالا مانده ام با آن همه جا خالی در نوشته هایم چه کنم.

روزی که رؤیا از خانه تو رفت،تو جای خالیش را با چه پر کردی؟

برای تو این تنها یک حسادت ساده زنانه است...

 و برای من دنیایی پر از ایهام و ابهام و احساسات ناشناخته....

داستان رفتن رؤیا در تاریخ چیز تازه ای نیست.اما تو باید بدانی که هیچ  چیز تازه ای وجود ندارد.

وقتی به دیگران نگاه میکنم،آن صدا باز هم در گوشم چیزهایی میگوید.کاش برای دقیقه ای آن صدا از ذهن من به ذهن تو کوچ میکرد تا میتوانستی ببینی،تا این  لحظه  چه ها دیده ام.

من از دیگرانی که دیگر نفس کشیدن را برای همیشه ترک کرده اند میگویم.وکاری که من به آن معتاد شده ام.

و این حقیقت است که آدمی به همه چیز عادت میکند.حالا من هم به مردن های همیشگی عادت کرده ام.عادت کرده ام در خاک تجزیه شوم.عادت کرده ام با جسمم خانه ها بسازند.عادت کرده ام پا بر خاکی بگذارم که از خاک چشمان مجنون ها ست.همانهایی که امروز معیار سنجششان از عشق طعم قورمه سبزی های لیلاست.یا که طعم هم خوابگیهاشان...

کاش رؤیا اسم هیچ دختری نمیشد،تا من مجبور به پاک کردن تمام رؤیاهایم نمیشدم.

اما آدمی عادت میکند.حتی به بی رؤیای.

دلم میخواهد برای همیشه از این چرخ بیرون روم.کار سختیست،میدانم،اما تو فکر میکنی از عادت به بی رؤیایی سخت تر است یا از عادت به خاک شدن های همیشگی...

کسی را میشناختم که همیشه مرا به خاک میسپرد...

ذرات غبار که بر کناره این دریچه مینشینند مرا به یاد رفتن های همیشگی اش می اندازد.

تو فکر میکنی با این ذهن پراکنده،باز هم میتوانم امید به نوشتن داشته باشم؟

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » مونا دلاوری ( دوشنبه 86/3/28 :: ساعت 7:53 عصر )

   1   2   3   4   5   >>   >
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

نقاشی های مونا دلاوری در آن سوی هیچ
...
عبور
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 50
>> بازدید دیروز: 4
>> مجموع بازدیدها: 192769
» درباره من

آن سوی هیچ ،فراسوی مرزهای تنم
مونا دلاوری
مونا هستم.

» پیوندهای روزانه

خیام [137]
عباس معروفی [119]
احمد شاملو [135]
حضرت سعدی [122]
کتاب سیاه [189]
مجله تندیس [128]
13 [240]
عکاسی [422]
انجمن عکس شیراز [154]
آژانس عکس ایران [153]
خانه هنرمندان ایران [177]
گالری سیحون [140]
سیاوش قمیشی [163]
هنرمندان [147]
دکتر شیرین نوروی [181]
[آرشیو(15)]

» فهرست موضوعی یادداشت ها
آن سوی هیچ ،فراسوی مرزهای تنم[65] . من و حرفهای ساده دلم[12] .
» آرشیو مطالب
2
1
نقاشی های مونا
اینجا مونا می نویسد
عکس ها
3

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان

انیگما
خاطرات یک خاطره نقاش
زندانی امید(حسن و امیر حسین)
لحظه ای مانند اکنون(سپیده)
نیما نیلیان
نیما فتوبلاگ(نیما نیلیان)
با دستهای رنگی(سرور محمودی)
رنگ شب(ایرج سالاروند)
زندگی نامه(احسان واله)
خاطرات یک دختر
فصل گستاخی
لاف در غریبی
...همین جا روی زمین...
دست نوشته های یک جادوگر
مادرک
درد دل کلاغ سیاه
پرانتز کارتون(عباس ناصری)
یادداشت(مجید احمدی)
آرام سرزمین ذهن من...(آلبالو گیلاس)
ارتباط با ارواح و سیر و سلوک(محمد)
هیچ اگر سایه پذیرد من همان سایه هیچم(مسعودآوک)
دیگران
نسیم روح نواز(مجتبی)
دلبستگی(سینا تنها)
I DESERVE TO LOSE
روزهای بارانی(شیما و صالح)
فروغ فرخزاد
حسین پناهی
بخارا(مجله فرهنگی هنری
کاه گل(سالی)
چرند و لوند(سالک است ، او)
کلاغ(ادبیات و فلسفه )
معماری پارس(اولین ماهنامه الکترونیکی هنر ومعماری ایران)
معماری
معماری در گذر زمان و مکان
مونا(عکس)
استاد بهنام کامرانی
علی سلطان کاشفی
گفته هایی از نگفته ها(امیر)
راز شمع(علا)
تصویرگری
انجمن وبلاگهای هنری
استاد رضا هدایت(نقاشیهاوداستانهاویادداشتها)
کارگاه
گالری الهه
کاوه گلستان
حسین ذبیحی(من رفتم،میروم جایز نیست)
دف و کوزه(داریوش چهاردولی)
A loney BOY(امیر حسین)

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان







» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» طراح قالب