و هیچ نشانی از او نمی یابم
نگاه کن
از دور که می آمد،آشنا بود
صدای قدمهاش اندوه خاصی داشت
که آمدنش را مثل رفتن تلخ میکرد
آن روز ظهر آمد،
کنارم نشست
و من دیدم غربت خاکستریش را.
از چه میگفت را خوب به خاطر ندارم
کنارم نشسته بود،
انگار در گلوش،غمی لانه داشت
نزدیک دلم نشسته بود
و خود نمیدانست
امامن دیدم که غرق افق بود...
انگار سرگشته بودو کمی هم رسوا!
میگفت چهل روز اول ، مادرامید به ماندنش نداشته
چهل روز از چشم همه مخفی نگهش داشتند
تا مبادااز راه نرسیده
فرشته هابیایند وباز راهی سفرش کنند
دلم بی تاب بود
هول ولای رفتنش در دلم بود
برگشتم که چیزی بگویم
که دیدم کنارم تا آن دورها جایش خالی مانده ست
و بعد صدای اذان آمد
نگاهم به آن دورهای افق پر کشید
دیدمش که مثل همیشه
آهسته باز می آمد
با همان چشمان روشن
چیزی میخواند
با همان تک پوش سبز تنهایی اش
و با نگاهی که در نمیدانم کجا گره خورده بود...
این بار اما غریبانه از کنارم گذشت
.........................
آن وقت بود که من احساس کردم
همه آدمها شبیه تو شدند
همه چشمهای روشن داشتند
و بلند بلند آواز می خواندند
می آمدند کنارم مینشستند
و درست مثل تو زخم کمرهاشان را نشانم میدادند
و بعد گم میشدند در روشنای افق!
امروز من یک دنیا دارم که مثل توست
وبا وقاری که خاص تو بود میخوانند
و باز مثل تو موقع اذان
در همان دورترین جای خدا
گم میشوند!
مونا16.2.1382
چه خوبه که با خیال راحت هر عکسی رو دوست دارم اینجا می زارم...
چه خوبه که دست اساتید از اینجا کوتاس تا بگن ،وای دوربینت مگه خرابه که عکسات فولو میشه!
یا هزاران هزار ایراد دیگه که فقط و فقط به خاطر بی صواتی بسریه!
اینجا میتونم نفس بکشم!هوم........
عکس میگیرم،پس هستم!مونا (س)
بالاخره موفق شدم باز دوباره عکس بزارم اینجا.هوم.
ستاره ها را از سیاهی شب جدا میکرد
دانه ها را یکی یکی در بند میکرد
و با هر دانه زیر لب انگار چیزی میگفت
انگار که نام کسی را مدام تکرار کند...
ستاره ها را بند میکرد
و باز هرشب رکعت آخرنماز
تسبیحش دانه نداشت...
تسبیحش که پاره میشد
جهان از نور دانه های تسبیح او
از خواب بیدار میشد
و اندکی بعد بانگ خروسان میپیچید
و الله اکبر بود که،
درگوشه کنار قلب آسمان میوزید
همان وقت که ستاره از دستانش سر میرفت
من دیدم که افق به نماز ایستاده بود
وقتی که گوشه دامنش در شب گم میشد
احساس کردم سیاهی همیشه هم معنای مرگ ندارد
وقتی که نماز آسمان را دیدم
فهمیدم در این جهان،
هیچ چیز معنای ثابتی ندارد
و افق هم ،سحرها بیدار میشود
و وضو میگیرد
و پابه پای مادربزرگ نماز میخواند
.
.
.
وقتی که مادر بزرگم برای همیشه خوابید
دیدم که سروهای کوچه مان ازتمام مرده ها ،مرده ترند.
وقتی که مادربزرگ رفت
دیدم صف ستاره های نمازگزار را
که به احترام گیسوان سپید همیشه بافته اش،
همه به یکباره سپید شدند
ومادرم در مراسم عزا مرا سیاه پوش کرد
تا مردم هیچ نگویند
و من قرمز پوشیدم
و خندیدم
وباز غروب ستاره های پر نور را سوا کردم
و شب با تسبیح تازه ام
درنماز جماعت ستاره ها
پشت مادربزرگ،
نماز خواندم
و خندیدم،
مثل همیشه ی خدا
خندیدم.
امروز یک سال از رفتنش گذشت....
مادربزرگم بود....
گاهی مثل این لحظه دلم تا نا کجای این آبی آسمان پر میکشد.احساس میکنم آبی آسمان به روحم مثل لباسهای ایرانی ارزان قیمت رنگ داده است.انگار که ملائک برای بهار امسال آسمان را صفایی میدادند.انگار یکیشان هوش از سرش رفت و همه جا را آبی کرد.حتی نگاه مرا که در ناکجای افق گم شده بود ...
چقدر طنین این ثانیه ها در کلام تو مقدسند.
احساس میکنم تمام این ثانیه ها را از برم،اما باز شوق دیدار روی آشنایی مرا زمین گیر میکند.
و هنوز پایم به زمین نرسیده است...
حالا در آخر این سطر های زندگی بی تو نشسته ام.
http://www.cpow2qi.parsiblog.com
اینجا یک خاطره مینویسداز خاطراتش!خاطره ای که خاطره ای از یک نقاش است....
خواستم بگم که خاطره به این دنیای مجازی خوش آمدی،به نظرم خیلی جمله احمقانه و کلیشه ای اومد!
به قول یکی از دوستان نیست که ما بچه های هنر واسه متفاوت بودن تن به هر کاری میدیم .....حالا موندم چه جوری این کلمه ها رو کنار هم بزارم تا یه جورایی خاص تر شه!
اما نمیدونم واقعاً چی باید بگم!
آها به خود خاطره میگم ،بیا خونمونبا پفیلا پنیری بیا!هوم!
دستهایم از تاریخ بیرون میزنند
وفتی از مرگ مینویسم
و پلکهام از شوق مرگ به دستانم دوخته شده
وتو تصور کن
آنقدر از سکوت سرشارم
که در آسمان راه خانه ام را گم نمیکنم...
و نبضم که یاد بازار آهنگرها را زنده میکند
تلاطم این ثانیه هاست
که انگار هزاران بارمرده ام
و تو میدانسی که دستانم از تاریخ بیرون زده
و باز به مردن ادامه دادی
و تو میدانستی که وقتی ستاره ها در دلم سوختند
هنگام نماز نبود
و تو باز به نماز ایستادی
و تو آنقدر مردی
که اشکهایم تمام صفحه های تاریخ را
غرق کرد
حتی تمام خداهایمان را غرق کرد
و خاکستر ستاره ها را به آب سپردی
و چیزی شبیه ورد خواندی
و بار دیگر من درخدای خانه تنها نشستم
و تو در انکار من تا هنوز به نماز ایستاده ای!
دیگه تموم شد،بهار کیک تولدمو آورد،24 شمع روشن ،توان این رو نداشتن که بگن چقدر دلم گرفته.
احساس میکنم تمام سلول های بدنم شمع شدن،احساس میکنم شعله سر انگشتام تا اون ناکجاها بالا رفته.دلم گرفته.هنوز مونده،فردا شب ساعت 9 به دنیا میام،چی میگم؟به دنیا میاد....
مونا فردا شب ساعت 9 ..........
فعلم رو گم میکنم.
از چی میگم؟خودمم درست نمیدونم.
کاش نبودم
کاش اینا رو با صدای خودم بخونی.با صدای من بخون،صدای مونا.
این که کی هستی،کی هستم،بی اهمیت ترین چیزه!اینو من از این همه تولد یادگرفتم.
یکی مدام تو دلم میگه:من حرف دارم!درست مثل اون دختره تو به نام پدر...راستی اسمش چی بود؟
_من حرف دارم!
نمیدونم چرا،اما حتی از یادآوری این که فردا پنج شنبس گریم میگیره.
دلم گرفته
آره،تموم شد.24 شمع،24 سال و هزاران سال زندگی.تومیدونی که مثل همیشه اغراق میکنم،اصلاً عادتمه همه چیز رو گنده کنم.از اون دیتیلای احمقانم باید میفهمیدی...
وگرنه تا فردا شب ،تا ساعت 9 فردا شب ....
شب بخیر
همه ی دوستی های محکم از یک دعوا شروع میشود
این جمله از یک فیلسوف ناشناخته است!
نظر شما چیه؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!