ستاره ها را از سیاهی شب جدا میکرد
دانه ها را یکی یکی در بند میکرد
و با هر دانه زیر لب انگار چیزی میگفت
انگار که نام کسی را مدام تکرار کند...
ستاره ها را بند میکرد
و باز هرشب رکعت آخرنماز
تسبیحش دانه نداشت...
تسبیحش که پاره میشد
جهان از نور دانه های تسبیح او
از خواب بیدار میشد
و اندکی بعد بانگ خروسان میپیچید
و الله اکبر بود که،
درگوشه کنار قلب آسمان میوزید
همان وقت که ستاره از دستانش سر میرفت
من دیدم که افق به نماز ایستاده بود
وقتی که گوشه دامنش در شب گم میشد
احساس کردم سیاهی همیشه هم معنای مرگ ندارد
وقتی که نماز آسمان را دیدم
فهمیدم در این جهان،
هیچ چیز معنای ثابتی ندارد
و افق هم ،سحرها بیدار میشود
و وضو میگیرد
و پابه پای مادربزرگ نماز میخواند
.
.
.
وقتی که مادر بزرگم برای همیشه خوابید
دیدم که سروهای کوچه مان ازتمام مرده ها ،مرده ترند.
وقتی که مادربزرگ رفت
دیدم صف ستاره های نمازگزار را
که به احترام گیسوان سپید همیشه بافته اش،
همه به یکباره سپید شدند
ومادرم در مراسم عزا مرا سیاه پوش کرد
تا مردم هیچ نگویند
و من قرمز پوشیدم
و خندیدم
وباز غروب ستاره های پر نور را سوا کردم
و شب با تسبیح تازه ام
درنماز جماعت ستاره ها
پشت مادربزرگ،
نماز خواندم
و خندیدم،
مثل همیشه ی خدا
خندیدم.
امروز یک سال از رفتنش گذشت....
مادربزرگم بود....