شب بود ،اما انگار که صلات عاشورا باشد
در کوچه باران نمی بارید
اما شعرها همه خیس بودند
آن قدر بی چتر زیر باران گریه کردم
تا آسمان هم خیس شد
تنها من بودم و یک دنیا شب
صلات عاشورا بود یا که شب قدر را نفهمیدم
تنها بودم
و با صدای در، چیزی در دلم فرو می ریخت
و همه شعرها خیس بودند
مثل تن ماهی قرمز
که قبل از تحویل سال می مرد
آن همه گریه می کردم
اما باز هر سال از نو می مرد
دلم آشوب بود
انگار ماه سیاه هفت سین در دلم ضجه می زد.
صدای کل می آمد
و تندی تنباکو بی خودم می کرد
و درخت های عر عر به صف ایستاده بودند
انگار ماهی سیاه هنوز نمرده بود
عزاداری اعراب هم که تمامی نداشت
انگار هی می مردند
و بستگانشان صف می کشیدند
و کل می زدند
و باز ماهی سیاه دلم زار می زد
شب بود ،اما عاشورا
درخت های عرعر به راه می افتادند
تا قبرستان شهر
به خاک می سپردند مرده شان را
و بعد همان جا قلیون هاشان را چاق می کردند
دریا گیج از جزر و مد،جنازه ها را دانه دانه می بلعید
که ماهی سیاه هفت سین ،
باز در دلم آشوب به پا می کرد
عزاداران در رگ هام می رفتند
و مرده هاشان را به خاک نسپرده،
قلیون ها را چاق می کردند
با همان دستان حنا بسته!
و باد مینارم را پس می زد
و سیاهی شب سرمه چشمانم می شد
در زیر پوستم صلات عاشورا بود
و پای چشمانم شب قدر
هنوز سرهای بریده با من سخن می گفتند
و آمو خسته از این همه عاشورا ،
تیجیری ها را آب می زد
الله اکبر می گفتند
و مرده شان را میانه راه رها می کردند
شب قدر بود
و ته مانده های شب زیر چشمانم را سیاه کرده بود
اما مثل صلات عاشورا،
کسی در دلم ضجه می زد
و قاطی اشک و سرمه از گونه هام به دستان حنا بسته ام می رسید
اولی را به خاک نسپرده ،
قرآن را ختم می کردند
و بر سر می گذاشتندو باز از نو کل می زدند
مرده را رها می کردند
سید قرآنش را که با همه قرآن ها فرق داشت،
ختم می کرد
و پولش را می گرفت و
می رفت
و همین طور الله اکبر بود که در شرجی هوا گم می شد!
این قدر در رگ هام مرده هاشان را رها کردند
که ماهی سیاه دلم از مردن های هر ساله اش پشیمان شد
و قرآن بر سرگذاشت
و سر نیزه های صلات عاشورا را برای همیشه فراموش کرد