وارد کلاس میشم ،طبق معمول همیشه کلاس از ردیف سوم شروع شده، در برابر استاد ،حتا کلاس هم عقب نشینی میکنه،دیگه بیداری که جای خودشو د اره،به عادت همیشه میرم ردیف اول ،صندلی روبه روی استاد ،از اینجا مسلط ترم به چهرش ...اینقدر منگ هستم که بتونم دو ساعت کلاس تاریخ هنرو تحمل کنم.نگاش میکنم ،چقدر بد نقش ی آدم شادو بازی میکنه، ابروهاش به طرز احمقانه ای وسط پیشونیش جا گرفتن و من فکر میکنم با ی دستمال میشه کل چهرشو پاک کردو از نو اتود زد ،بی خستگی خیره میشم ،اینقدر خطوط چهرشو دنبال میکنم تا اینکه خودمو گم میکنم،دیگه صداشو نمیشنوم ،دنیا مثل مقنعه استاد سیاه میشه،اول بی تابی میکنه ،اما یواش یواش آروم میگیره،دیگه عینکشو مدام بالا و پایین نمیکنه،فقط خطوط لباش مدام در حرکتن ،دنیای بی صدا گرد من میچرخه،جسمم از سنگینیه سکوت بی حس شده،مرزامو گم میکنم، خودمو جا میزارم ،
روبه روی کلاس ،دارم از رنسانس میگم ،همین دیشب واسه صد هزارمین بار گاردنرو خوندم اما باز ذهنم یاری نمیکنه،یکی زل زده تو چشام،همه عقب نشستن،فقط اون ردیف اوله،کلافم میکنه با نگاهش،انگار میبینه دروغین بودن خنده هامو،هنوز دارم حرف میزنم،احساس میکنم الانه که نقابم زیر نگاههای این دختره در هم خورد شه،یواش یواش عادت میکنم به نگاهش،ی دفعه همه جا ساکت میشه،همه جا مثل مقنعه آبیش آبی میشه،آروم آرومم ،مرزامو گم میکنم،
سیاهیا از کنارم رد میشن،دیگه چهره استادو نمیبینم ،بچه ها گردش جمع شدن ،دارن به بیرون کلاس هدایتم میکنن....