امروز چهار شنبه نمیدونم چندم مهر ماه ،روز بسیار بسیار خاص و بزرگی در زنگی منه...
آخه حقیقتش اینه که من به پیشنهاد یکی از اساتید عالی قدر به این نتیجه رسیدم،که واقعا باید دید خودمو نسبت به هنر و به خصوص دنیای عکاسی تغییر بدم.و در همین راستا از همین لحظه اسم بنده به اندی پولاک تغییر پیدا کرد،اما راستش هنوز بین اندی پولاک و جکسون وارهول و مارلین وال در شک هستم...اما شما فعلا همون اندی پولاک صدام کنید...
به مامان میگم ،واقعا که مونا دلاوری هم شد اسم که واسه من گذاشتید؟اگه از همون اول اسمم مونا بویزی ،یا مونا دومایی بود دیگه لازم نبود ،امروز دیدم به کل نسبت به هنر عوض کنم،اگه دست کم کاترین هم بودم،اون وقت میدید که به به و چه چه همین اساتید بعد از دیدن عکسا و نقاشیام گوش فلکو کر میکرد...یا دست کم زبون مادریم ،فرانسه ای ،اسپانیایی ، خلاصه ی چیزی که ناچار میشدن به مدد ترجمه سلاممو بفهمن،اون وقت باید دنبال اسمم تو تندیس یا حرفه هنرمند میرفتید....
البته روزگار عوض شده،دیگه کسی با رنگ روغن کار نمیکنه،که به فکر پیدا کردن وینزور اصل باشه !
خانوما آقایون ،دست بر دارید از این دید سنتی ...این روزا کانسپچوال ارت هم قدیمی شده ،اما شما هنوز با آب مرکب کار میکنید؟
البته اگه مارلین دوما کار کنه ،اون اسمش خارجی ،میفهمید؟خارجـــــــــــــــــــــــی...
خلاصه که من واقعا به خود اومدم و دیدم حقیقتا بهتر ی تجدید نظر کلی داشته باشم و بشینم حسابی کلرو به کار بندازم و ببینم کله گنده های هنر اون طرف دارن چی کار میکنن تا منم بدوم برم انجام بدم...
شما هم اگه چیزی به ذهنتون رسید ،و پیشنهادی واسه منی که حیران موندم در وادی هنر دارید،بگید ...
در ضمن این آخر نوشته من به فارسی خواهد بود...باید جهانی فکر کرد و جهانی صحبت کرد.بله....
امضا :مارلین پولاک
.
.
.
.
.
.
هیچ می دانستی ،زنانه ترین واژگان آسمان،نام من بود!
درحواشی غروب بود،کنار حادثه ی باران ،آن سوی رگبار حادثه، در خیال تبسمهای معصومانه ات تاب می خوردم و سرود باران را از بر می کردم،که ناگهان نام و نشانم را گم کردم...
تا آسمان غرق اندوهی بی نهایت گشت، حضورشب قلبش را به تاراج برد،که برد...
تا همین دیروز من خیال می کردم شب اندک اندک از آسمان فرو میچکد،اما همان لحظه که تو از راه رسیدی دانستم که شب در لحظه ای می آید و تا ابد،هم بر جا می ماند.
بمان تا ثانیه های شب زده را ،به شب نشینیمان ،بمیرانیم،
تا من از ستاره های چشمانت شماره بر می دارم ،
تو هم نبض بی زمان شب را در دست بگیر
و هیچ مگوی،حتا هیچ........
.
.
.
دفترچه خاطرات باد را از چشمان آسمانیت میدزدم
آوازهای خدای گونه ات ،را از برگهای زرد و کهنه ی زمان جدا میکنم
شوری اشکهایم را در سایه ی اقاقیا جا می گذارم
و در خاطر شمعدانی ها،برای تو از تو مینویسم!
.
.
.
در نهانی ترین گوشه ی قلبم ،اندوهیست که همچون پیچکی حصار جسم خاکیم را در پشت فعل بودن جامیگذارد.تو را از میان تبسمهای بی رنگ عکسی نه چندان کهنه،می یابم،که پشت غباری نگاهت را جا گذاشته ای و بی صدا و بی سایه،در میان سایه های روبه زوال میروی به سوی هیچ بودن!
من ازپی یک حادثه ،به این بینام و نشانی رسید ه ام
وقتی پله های شب ،رو به خاطرات باغ خشکیده ی تنهایی است،پیش بینی فرداهای بی روز،چیز حیرت آوری نیست....
اینگونه بی فرجامی،و ابتدای انتهاییترین خواب و خاطره بودن،رسم بی رسم اینجاست،که تو چندان هم با آن غریب نیستی!
در کنار این بغض همیشگی شبیست به وسعت دستان من،که خیال گلهای خکشیده را ،تا ابد زنده میدارد،آنچنان که شب،ماهش را.......
آنسوی ،نامت کسی در خاموشی آواز ستارگان کویری را ،از سر می گیرد،کسی که در روشنای چشمان تو خفته است و طنین بیرنگترین هاست....
آسمانی که در شب ،به زمین میرسد،کوچکتر از آن است که تحمل سنگینی طنین گامهای تو را داشته باشد،گفته بودم حوصله کن،
ببین،حوصله ی زمین ،در خیال ما هم نمی گنجد و عجولی آسمان که همچون تو مدام بر من و خاطرات من میبارد،...
خاطرت عزیزترین بی خاطرگیهای زمان بی زمان من است...
تو آن سوی هیچ،خیره در پرواز زمان،غیاب همیشگیت را از حضوری سرشار میکنی،که همچون نام من برایت غریب است و سنگین
شب از تو سر شار میشود،وقتی ثانیه ها را رها میکنی و در بن بست تنهایی آواز ،غربتت را از سر میگیری!
هنوز هم برای تو از تو مینویسم !
گاه پرنده ای کوچک می شود خلاصه ای از آسمان بی پایان و آغاز.........باور کن!
.
.
.
.
نقاب ظلمت را پس میزنم
سایه ام را از زمین خاکی باز پس میستانم
و میبینم، دمی از شب گذشته است
هر چند هنوزده قدمی تا صلات ظهر باقیست.......................................................................!
همیشه لحظه ای هست که هیچ نباشد،
کوچه ای هست که خانه ای نداشته باشد ،
و رنگی که بی رنگتریتن باشد،
اما نباشد!
تن پوش شهر از بارش غزلهای تو ستاره باران می شود...
باور ناباوریهای توست ،که مرا به دیاری هدایتم می کند که سکوت تنها پناهنده ی بی پناه آن است.
این جداره های شب است که خیال تو را از من می رباید
،در گریزهای بی پایانت ،به من باز میرسی ،من که
خاطرات آسمان غبار گرفته ی شهر دیوانگان را در دست دارم
و طرح بی رنگی از خیال چهره ی تو را در دل!
گفته بودی باران غربت هفتمین اسمان است،همان که تنهاترین آبیست!
راستی ،در آواز کلاغان ،این تویی که جانی هزار باره میگیری یا که تنهایی من است؟
تو خود معنای باران بودی در قرنهای قحطی و خشکسالی ...
ورای این نام ،راهیست به جانب دلتنگترین شاعر دنیا،کسی که دیوان شعرش به وسعت یکی تبسم است و
خواندن تو با نام خداییت تنها جرم عاشقانه ی اوست!
و رخسار ماه انعکاس حضور من بود
که بر تو و تن پوش تیره شب گریستن را از سر میگرفت
در ابتدای ظهر بود در میان خواب و بیداری تو را با نام نهانت خواندم
باد مجال گریستن را با خو میبرد
تنها یکی تبسم شدم بر اندوه چشمان ناباورت
هجوم سایه بید مجنون بر زمین بی دل ظهر را به سر رسیدنش خبر می داد
و من که بی شعریم تنها شعر وزینم بود
در دلتنگی و نومیدی کوچه
میان حضور دریچه های گشوده بر هیچ
غزل میشدم و سایه
و ماه در کجای غیاب آشکار میکرد حضورش را؟
کنون که خاطرت از خاطرم گریزان است در محفل دستان تو خاموشی خیالی کهنه را از سر میگیرم....
.
.
.
وقتی که چیزی نمانده به خاطره شدن این روز،
غریبانه ،غربت لحنت را می گریم.
و احساس می کنم خانه ام غزلی است در میان دستان تو....
تو، ای آشنای همیشه گریزان من
مدتی بود که میهمان هر شب خوابهای من بودی،
من اما بی بهانه فاصله ها را پشت سر گذاشتم...
وتا امروز ، مانده ام بر این صندلی قرمز،
و پنجره ها در امتداد آواز تو میمیرند
وسکوت ،در واژه سقوط میکند
کسی با چهره تو ،آواز کردهای بی سرزمین را از سر میگیرد
و من کولی وار آشیان میکنم در فعل دوست داشتن تو...
رو به جانب آواز دلتنگی های تو، کنار هیاهوی هیچ ،
حجاب لهجه ات را می نگرم
وتودر امتداد لحن سخاوتمند گیتار به پیش میروی
و طنین گامهای زمین است که نورهای سر رفته از دریچه ها را،
به سر رسیدنشان خبر میدهند...
با کوله باری ،از چه میدانم ها،
با لبخندی تلخ ،تنهایی کلاس را پشت سر میگذاری،
و میگریزی از حضور سایه وار من که در غیابش تو را زمزمه میکند
و من هنوز هم به موازات دریچه های به صف ایستاده برای تماشای لحن تو،
میمیرانم هراس تنهایی ام را
و ارتفاع صدایت را در غفلتی طی میکنم
و از صدایت باز هم بالاتر میروم ،
وتا مرز سقوط احساس پیش میروم!
باران اذان ،حکم خاموشی آواز تو را در دل دارد
در انتهای ویرانی ،
در میان های و هوی باد و باران ،
می روی و اندک اندک بر جا میگذاری ،
لحظه های پر خاطره را که از آن من و این تنهاییست...
هنر چیست؟!