سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بارالها ! ما را ازکسانی قرار ده که درختان شوق تو در باغ های سینه شان، شاخه ها گسترده و آراسته شده است و آتش محبّتت، دل هایشان را فراگرفته است ... و چشمانشان با نگریستن به تو روشن شده است . [امام سجّاد علیه السلام ـ در مناجات العارفین ـ]
آن سوی هیچ ،فراسوی مرزهای تنم
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»»

.

.

.

.

نقاب ظلمت را پس میزنم

سایه ام را از زمین خاکی باز پس میستانم

و میبینم، دمی از شب گذشته است

هر چند هنوزده قدمی تا صلات ظهر باقیست.......................................................................!



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » مونا دلاوری ( سه شنبه 85/8/2 :: ساعت 11:34 صبح )


»» نامه ای برای هیچ کس...

در نهانی ترین گوشه ی قلبم ،اندوهیست که  همچون پیچکی  حصار جسم خاکیم را در پشت فعل  بودن جامیگذارد.تو را از  میان تبسمهای بی رنگ عکسی نه  چندان کهنه،می یابم،که پشت غباری نگاهت را جا گذاشته ای و بی صدا و بی  سایه،در میان  سایه های  روبه زوال  میروی به سوی هیچ بودن!

من ازپی  یک حادثه  ،به این  بینام و نشانی  رسید ه ام

وقتی  پله های  شب ،رو به خاطرات باغ خشکیده ی  تنهایی است،پیش بینی فرداهای بی روز،چیز  حیرت آوری نیست....

اینگونه بی فرجامی،و ابتدای  انتهاییترین  خواب و خاطره بودن،رسم  بی رسم اینجاست،که  تو چندان هم با آن غریب  نیستی!

در کنار این  بغض همیشگی شبیست به  وسعت  دستان من،که  خیال گلهای خکشیده  را ،تا ابد زنده میدارد،آنچنان که  شب،ماهش  را.......

آنسوی ،نامت کسی  در خاموشی آواز ستارگان کویری را ،از سر می گیرد،کسی  که در روشنای  چشمان تو  خفته است و طنین بیرنگترین هاست....

آسمانی  که در شب ،به  زمین میرسد،کوچکتر از آن است که تحمل  سنگینی  طنین گامهای تو را داشته باشد،گفته  بودم  حوصله کن،

ببین،حوصله ی  زمین  ،در  خیال ما هم نمی گنجد و عجولی  آسمان که همچون تو مدام  بر من و خاطرات من میبارد،...

خاطرت عزیزترین بی خاطرگیهای  زمان بی زمان من است...

تو آن سوی هیچ،خیره در پرواز زمان،غیاب همیشگیت را  از حضوری  سرشار میکنی،که  همچون نام من برایت غریب است و سنگین

شب از تو سر شار میشود،وقتی ثانیه ها را رها میکنی و  در بن بست تنهایی  آواز ،غربتت   را  از سر میگیری!

هنوز هم برای تو از تو مینویسم !

گاه پرنده ای کوچک می شود خلاصه ای از آسمان بی پایان و آغاز.........باور کن!

 

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » مونا دلاوری ( سه شنبه 85/8/2 :: ساعت 11:34 صبح )

»»

.

.

.

دفترچه خاطرات باد را از چشمان آسمانیت میدزدم

آوازهای خدای گونه ات ،را از برگهای زرد و کهنه ی زمان جدا میکنم

شوری اشکهایم را در سایه ی اقاقیا جا می گذارم

و در خاطر شمعدانی ها،برای تو از تو مینویسم!

.

.

.



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » مونا دلاوری ( سه شنبه 85/8/2 :: ساعت 11:34 صبح )

»» هیچ مگوی

.

.

.

.

.

.

هیچ می دانستی ،زنانه ترین واژگان آسمان،نام من بود!

درحواشی غروب بود،کنار حادثه ی باران ،آن سوی رگبار حادثه، در  خیال تبسمهای معصومانه ات تاب می خوردم و سرود باران را از بر می کردم،که ناگهان نام و نشانم را گم کردم...

تا آسمان غرق اندوهی بی نهایت گشت، حضورشب قلبش را به تاراج برد،که برد...

تا همین دیروز من خیال می کردم شب اندک اندک از آسمان فرو میچکد،اما همان لحظه که تو از راه رسیدی دانستم که شب در لحظه ای می آید و تا ابد،هم  بر جا می ماند.

بمان تا ثانیه های شب زده را ،به شب نشینیمان ،بمیرانیم،

تا من از ستاره های چشمانت شماره بر می دارم ،

تو هم نبض بی زمان شب را در دست بگیر

 و هیچ مگوی،حتا هیچ........



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » مونا دلاوری ( سه شنبه 85/8/2 :: ساعت 11:34 صبح )


»» مارلین پولاک

امروز چهار شنبه نمیدونم چندم مهر ماه ،روز بسیار بسیار خاص و بزرگی در زنگی منه...

آخه حقیقتش اینه که من به پیشنهاد یکی از اساتید عالی قدر به این نتیجه  رسیدم،که واقعا باید دید خودمو نسبت به هنر و به خصوص دنیای عکاسی تغییر بدم.و در همین راستا  از همین  لحظه اسم بنده به  اندی پولاک تغییر پیدا کرد،اما راستش هنوز بین اندی پولاک و جکسون وارهول و مارلین وال در شک هستم...اما  شما فعلا همون اندی پولاک صدام کنید...

به مامان میگم ،واقعا که  مونا دلاوری هم شد اسم که واسه من گذاشتید؟اگه از همون اول اسمم مونا بویزی ،یا مونا دومایی بود دیگه لازم نبود ،امروز دیدم به کل نسبت به هنر عوض کنم،اگه  دست کم کاترین هم بودم،اون وقت میدید که به به و چه چه همین اساتید بعد از دیدن عکسا و نقاشیام گوش فلکو کر میکرد...یا دست کم زبون مادریم ،فرانسه ای ،اسپانیایی ،  خلاصه ی چیزی که  ناچار میشدن  به مدد ترجمه سلاممو بفهمن،اون وقت  باید دنبال اسمم تو  تندیس یا    حرفه  هنرمند میرفتید....

البته  روزگار عوض شده،دیگه کسی با رنگ روغن کار نمیکنه،که به فکر پیدا کردن وینزور اصل باشه !

خانوما آقایون ،دست بر دارید از این  دید سنتی ...این روزا کانسپچوال ارت هم قدیمی  شده ،اما شما هنوز  با آب مرکب کار میکنید؟

البته اگه مارلین دوما کار کنه  ،اون اسمش خارجی ،میفهمید؟خارجـــــــــــــــــــــــی...

خلاصه که من واقعا به خود اومدم و دیدم حقیقتا بهتر ی تجدید نظر کلی داشته باشم  و بشینم   حسابی کلرو به کار بندازم و ببینم  کله گنده های  هنر اون طرف دارن چی کار میکنن  تا منم  بدوم برم انجام بدم...

شما هم اگه چیزی به ذهنتون رسید ،و پیشنهادی   واسه  منی که  حیران موندم   در وادی هنر دارید،بگید ...

در ضمن  این آخر نوشته من به فارسی خواهد بود...باید جهانی فکر کرد و جهانی صحبت کرد.بله....

امضا :مارلین پولاک

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » مونا دلاوری ( سه شنبه 85/8/2 :: ساعت 11:34 صبح )

»» کلاس تاریخ هنر

وارد کلاس  میشم ،طبق معمول همیشه کلاس از ردیف سوم شروع شده، در برابر استاد ،حتا  کلاس  هم عقب نشینی میکنه،دیگه بیداری که جای خودشو د اره،به عادت همیشه میرم ردیف اول ،صندلی روبه روی استاد ،از اینجا  مسلط ترم به چهرش ...اینقدر منگ هستم که بتونم دو ساعت کلاس تاریخ هنرو تحمل کنم.نگاش میکنم ،چقدر بد نقش ی آدم شادو بازی میکنه، ابروهاش  به طرز احمقانه ای وسط پیشونیش جا گرفتن و من فکر میکنم با ی دستمال میشه کل چهرشو پاک کردو از نو اتود زد ،بی خستگی خیره میشم ،اینقدر خطوط چهرشو دنبال میکنم تا اینکه خودمو گم میکنم،دیگه صداشو نمیشنوم ،دنیا مثل مقنعه استاد سیاه میشه،اول بی تابی میکنه ،اما یواش  یواش آروم میگیره،دیگه  عینکشو مدام  بالا و پایین نمیکنه،فقط خطوط لباش مدام در حرکتن ،دنیای  بی صدا گرد من میچرخه،جسمم  از سنگینیه سکوت بی حس شده،مرزامو گم میکنم، خودمو جا میزارم ،

روبه  روی کلاس ،دارم از رنسانس میگم ،همین دیشب واسه  صد هزارمین بار  گاردنرو  خوندم اما  باز  ذهنم  یاری نمیکنه،یکی  زل زده تو چشام،همه  عقب نشستن،فقط  اون ردیف اوله،کلافم میکنه با نگاهش،انگار  میبینه دروغین بودن خنده هامو،هنوز دارم حرف میزنم،احساس میکنم  الانه که نقابم  زیر نگاههای این  دختره در هم  خورد شه،یواش یواش  عادت میکنم  به  نگاهش،ی دفعه همه جا ساکت میشه،همه جا مثل مقنعه آبیش آبی میشه،آروم آرومم ،مرزامو گم میکنم،

سیاهیا از کنارم رد میشن،دیگه چهره استادو نمیبینم ،بچه ها  گردش جمع شدن ،دارن  به بیرون  کلاس  هدایتم میکنن....



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » مونا دلاوری ( سه شنبه 85/8/2 :: ساعت 11:34 صبح )


»» آسمان یا که تو؟

این تار و پود در هم تنیده ،

تنهایی من است

نه که ،سیاه شب

یا که،

سقف کوتاه آسمان.

این عمق غربت من است

می دانی؟!

غربت من...

اگر می ماندی هم چیزی  جز اشک  نداشتم!

 

 

......اصلا همان بهتر که رفتی



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » مونا دلاوری ( سه شنبه 85/8/2 :: ساعت 11:34 صبح )

»» ؟!

تأمل می کنم بر دیدگان خفته بارانی سپیدارهای همسایه  با غربت،

و حیران  مینگرم ،عبورم را  از شبنم و ستاره

نه که قصه گوی پریان شبزده باشم

نه...!

تنها گاهی از سر جنون،مجنونم را می خوانم....

و می پندارم که مرا می بیند ،در برابرش!

اما،تو ببین،

سر شاخه های بید را  

که عاشقانه 

هر چند عامیانه

  جشن طلوع را

در آسمان می میرانند

و  حدیث آشکار ،پنهان رگان دستانت را

در موج سپیدی از دوست داشتن،

فریاد می کنم

به رغم انحنای گیسوانت،

پیچش نسیم را بسان طوافی بی بدیل ،می گریم...

و زمین آکنده از دوست داشتن می شود

وقتی قلب من تهی از هر درد و درمانیست

 خاطر نیلی آسمان را می سرایم،

در کوتاه آهی ،بی دلیل...!



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » مونا دلاوری ( سه شنبه 85/8/2 :: ساعت 11:34 صبح )

»» آلاله

باوری از سر ناباوری در چشمان تو تاب میخورد

تو، کسی که تعبیر رویاهایم نام داشتی

نسیم،معصومانه از خواب  آلاله رد میشود

و آلاله ،عامدانه میپژمرد

آلاله ها را برزبان می آورم

و ملاحت وار میپژمرم

هر چند اندک تبسمی ،کفایت میکند ما را تا میدانگاه مرگ

و طلوع میکند، در هر غروب ،

بانگ اتوبوسهای شهرداری در خلوتگاه شهر...

آسمان پاییز،از میان دریچه ها،خود را به درون هدایت میکند

بی هیچ دعوتنامه ای از جانب درون یا که برون حتا...

واژه رنگ غزل میگیرد ،در دشنامی ساده از جانب تو بر عریانی کاغذ

کلام من اما شکوهمندانه،بال و پر میگیرد در دایره  یأس تو

و ساعت وا پس میرود در اندیشه زمان

سوگ آلاله را به وجب نشسته ام،با خیال گریان آسمان!



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » مونا دلاوری ( سه شنبه 85/8/2 :: ساعت 11:34 صبح )

»»

لحنی غریب اما ساده،ساده اما آشنا با خلوتهای دیرینه ی من داشت ،همان که  مثل تو بود ،اما مهربانتر ،از تو بود...

،با دست هوا را پس می زنم که مرا دیوانه وار در خود فرو میبلعد،اتاق مرا در بازدمی پس می زند،من در غبار  حل می شوم و غبار در من،اما جسمم  هنوز هم  بر جاست  در آغوش آسمانی که  بوی تو را داشت!وروح در فضا ی بی فضایی  معلق و شناور است....

در اتاق گم می شوم،در صداهای جاری بر فضا،شناور در یاد بی یاد  مرگ،صدایی می خندد،صدایی نا آشنا،با لبان من سخن می گوید، صدایی  که لحن تب دارش از  فاصله ها می گوید و گاه فریاد میکند ،نامت را،و تو هیچ نمی گویی.حتا در نگاهت کلامی نمانده است!

روحم در چنگ بی رحم سکوتی که بر  خانه حکومت می کند،له می شود، خانه ای که هزاران دریچه ،دارد وهزاران ،هزار ستاره  در آسمانی که آنسو تر از سقف غبار گرفته ی  چشمان من و آسمانیست  که از تو مهربانتر بود  ... ، هر شب طلوع میکنند، و با هرسپیده غروب...

نامت را  فریاد می کنم،اما فریاد سکوت از من رسا تر است،گرفتار هزاران  تار به هم پیچیده ام،انگار با همان هزاران رشته ای که ما  را به هم دوخته است،از هم جدامان  کرده است...مرا در میان  تنپوشی تا بدین پایه سپید و تو را ،...راستی  تو این  لحظه  در کجای  این تاریخ ،ایستاده ای،که  اینچنین  غریبانه خنده هایم را مینگری؟

عطر خاک باران خورده،مرا می خواند،می روم،تو هنوز هم فال حافظ میگیری،گرداگرد نگاهت ،حلقه ای خاکستری از د ودهاییست که بازدمهای خسته ی تو هستند و به من می گویند،نگاه کن،کسی که  دیوانه وار ،دیوانه اش بودی هنوز هم زنده است،هر چند خاموش تر از غزلکهایش!

صدای گریه های آسمان بیقرارتر از همیشه بر جداره های روحم  تلنگر میزند ،خیس و منگ در  خاطر کوچه قدمهایم را گم میکنم،همراه آسمان می بارم،آسمان  مرا با دستهای مردانه اش بلند می کند،با  صدای تو با من سخن می گوید صدایی که مثل  همیشه بیتفاوت و آهسته است،به زحمت می شنوم چه می گوید، پیش از رسیدن بخ من در فضای تاریک خانه گم می شود،چشمانت انگار سرزنشوار از  خیسی تنپوشم می گوید،آسمان مرا به تو باز می گرداند،در محاصره ی دودها نشسته ای،تا مرا نبینی؟!،با خنده این سد دودی را ،که مثل حلقه ایست که  بر دستانمست در هم می شکنم،و  میروم  در گوشه ی اتاق ،و مثل گذشته صدای نفسهایم را با دقت گوش می کنم،تنها سرگرمی من همین است،با  دقت نفس هایم را دوره میکنم،از بر میکنم،اما سرما مجال این تفریح را از من گرفته است،سر انگشتان  نازک باران اجازه ی ورودشان به خانه را از من  می خواهند،پنجره ها را می گشایم،یکی یکی،تو میبندی،ومن باز، میگشایم.......فضای خانه ،غرق فریادهای من میشودو این تنها نشان اندوه منست....

باز هم دستان مردانه ی آسمان  مرا به آرامش می خواند،و باز هم صدای تو را دارد،حتا تنش ،عطر تو را .... ،اما از تو بهتر است، و یقین می دانم اگر پیش از تو  آمده بود .....

با لیوان آب  مرا تسلای خاطر می دهی،لیوان را به  هوا می اندازم و می خندم،همیشه   تشنه ی آبم،برای این  لحظه،شکستن لیوان موسیقی غریبی  دارد، که تو خوب می دانی...

اما همیشه  در این شادی مرا تنها رها میکنی ،نگاهت نمی کنم،اما فریاد  بسته شدن در را می شنوم...

وقتی تو میروی ،آسمان هم میرود،فقط  زمانهایی که تو هستی ،مرا در آغوش می گیرد،کاش نمی رفتی ،تا او  باز با  صدای  بیتفاوتش ،سرزنش وار صدایم کند...

روزی که روز  تعبیر خوابهای من بود،تو مرا به اینجا سپردی و رفتی....

حالا  دیگر دستان آسمان  مرا نوازش نمی کنند،از  در و یوار اینجا سپید پوشانی سر میروند،هیچ کدام نمیفهمند من  تشنه ی نوشیدن آب نیستم،تشنه ی آسمانم که دستهایی مثل تو داشت،اما مهربانتر از تو بود

سپیدپوشان  انگار  حکومت  اینجا  را به دست گرفته اند،بی هیچ جنگ و ستیزی،اما من میبینم سیاهی روحشان را....

یادت می آید گفته بودی ،کلاغ سپیدترین پرنده ها بود و آدمها   سیاهش کردند ؟گفتم این همه باران،این همه سال سیاهی بال هیچ کلاغی را پاک نکرد؟گفتی،شهر آنها همیشه آفتابیست.،کلاغ  خوبم!

از وقتی که تو ،مرا به اینها سپردی و رفتی  دیگر باران  هم نبارید،اینجا همیشه آفتابیست، اینجا شبها هم آفتابیست

اینجا همه چیز در زیر  هاله ای سپید رنگ ،مدفون است،لباسها،پرده ها،دروغها،لبخندها

به  پرستار می گویم،تو را می خواهم،نه اینکه  دلتنگ  تو باشم،نه!دلتنگ  آغوش آسمانم که  مثل تو بود،اما مهربانتر از تو بود ....



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » مونا دلاوری ( سه شنبه 85/8/2 :: ساعت 11:34 صبح )

<      1   2   3      >
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

نقاشی های مونا دلاوری در آن سوی هیچ
...
عبور
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 21
>> بازدید دیروز: 4
>> مجموع بازدیدها: 192740
» درباره من

آن سوی هیچ ،فراسوی مرزهای تنم
مونا دلاوری
مونا هستم.

» پیوندهای روزانه

خیام [137]
عباس معروفی [119]
احمد شاملو [135]
حضرت سعدی [122]
کتاب سیاه [189]
مجله تندیس [128]
13 [240]
عکاسی [422]
انجمن عکس شیراز [154]
آژانس عکس ایران [153]
خانه هنرمندان ایران [177]
گالری سیحون [140]
سیاوش قمیشی [163]
هنرمندان [147]
دکتر شیرین نوروی [181]
[آرشیو(15)]

» فهرست موضوعی یادداشت ها
آن سوی هیچ ،فراسوی مرزهای تنم[65] . من و حرفهای ساده دلم[12] .
» آرشیو مطالب
2
1
نقاشی های مونا
اینجا مونا می نویسد
عکس ها
3

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان

انیگما
خاطرات یک خاطره نقاش
زندانی امید(حسن و امیر حسین)
لحظه ای مانند اکنون(سپیده)
نیما نیلیان
نیما فتوبلاگ(نیما نیلیان)
با دستهای رنگی(سرور محمودی)
رنگ شب(ایرج سالاروند)
زندگی نامه(احسان واله)
خاطرات یک دختر
فصل گستاخی
لاف در غریبی
...همین جا روی زمین...
دست نوشته های یک جادوگر
مادرک
درد دل کلاغ سیاه
پرانتز کارتون(عباس ناصری)
یادداشت(مجید احمدی)
آرام سرزمین ذهن من...(آلبالو گیلاس)
ارتباط با ارواح و سیر و سلوک(محمد)
هیچ اگر سایه پذیرد من همان سایه هیچم(مسعودآوک)
دیگران
نسیم روح نواز(مجتبی)
دلبستگی(سینا تنها)
I DESERVE TO LOSE
روزهای بارانی(شیما و صالح)
فروغ فرخزاد
حسین پناهی
بخارا(مجله فرهنگی هنری
کاه گل(سالی)
چرند و لوند(سالک است ، او)
کلاغ(ادبیات و فلسفه )
معماری پارس(اولین ماهنامه الکترونیکی هنر ومعماری ایران)
معماری
معماری در گذر زمان و مکان
مونا(عکس)
استاد بهنام کامرانی
علی سلطان کاشفی
گفته هایی از نگفته ها(امیر)
راز شمع(علا)
تصویرگری
انجمن وبلاگهای هنری
استاد رضا هدایت(نقاشیهاوداستانهاویادداشتها)
کارگاه
گالری الهه
کاوه گلستان
حسین ذبیحی(من رفتم،میروم جایز نیست)
دف و کوزه(داریوش چهاردولی)
A loney BOY(امیر حسین)

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان







» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» طراح قالب