شاید درد هم نامی است،شاید چاره ای نیست و شاید هیچ نبوده که باشد بین ما.و شاید آن قدر هستیم که همین بودن فرصت دیده شدن را از ما گفته است.و انگار که ریشه تمامی دردها همین بودن است.
هم نام،ما در جایی ایستاده ایم که خورشید هم سرگردان و حیران در چرخش است.
میدانی؟
و این عمق فاجعه است.
وقتی هیچ چیزی در این کهکشان در مرکز نیست
مگر مرگ ما..
.این مثل کشیدن تیغ بر روی رگ حس آشنایی دارد...
اما من احساس میکنم ،تو از این همه فاصله،فاصله گرفته ای.فاصله میگیری.
همیشه در کلامم،در نگاهم ودر لحنم یک آشفتگیست.اشفتگی که مرا به سکوت مینشاند.
کاش خوابهایم را باور می کردم
و کاش میدانستم که در هیچ لانه کرده ام.
و قلب تو آن قدر پوچ است که می توان در آن ایستاد و برای همیشه خدایی کرد.
میتوان در قلب تو با کسی هم خانه شد که هیچ ترین است.
در اندیشه هایم نمیتوانم دخل و تصرف کنم
،تا تو را جور دیگری بگنجانم.
نمیتوانم تو را غیر از آنچه هستی ببینم
.نمیتوانم لحنم را عوض کنم.
اما بود ما، من وتو،عقوبت کدام فعل است؟