بر لکنتم غبار خاطراتم سنگینی میکند
و من عبور میکنم
عبور میکنم از ستاره های سوخته
از تمامی نامهایم که پیش از من بر مزارزندگی هایم به ثبت رسیده اند
عبور میکنم از نجواهای شبانه درویش
از کلمات شیشه ای خودم
که مدام در زبانم شکسته میشوند
و زخم میزنند ؛احساسم را
...
عبور میکنم از حس دوست داشتن
از حس خواب آلوده ی زندگی
زنده بودن...
...
عبور میکنم از تمام حس انسان بودنم
و انگار در پشت پلکهایم کسی ایستاده است
کسی این پا آن پا میکند
کسی در پشت پلکهایم قدم میزند
و هی سیگاری تازه
و هی خاموشی
و ...
انگار کسی سنگینی خاطراتش را بر پلکهای تب کرده من جا میگذارد
انگار کسی نامم را با لکنت نگاهش از بر میکند
...
انگار صورتم خیس میشود
وقتی که او در پشت پلکهایم با آوازی غریب میرقصد
...
انگار کسی سالهاست، مرا در زیر تمام نامهایم به خاک سپرده است
...