.
.
.
وقتی که چیزی نمانده به خاطره شدن این روز،
غریبانه ،غربت لحنت را می گریم.
و احساس می کنم خانه ام غزلی است در میان دستان تو....
تو، ای آشنای همیشه گریزان من
مدتی بود که میهمان هر شب خوابهای من بودی،
من اما بی بهانه فاصله ها را پشت سر گذاشتم...
وتا امروز ، مانده ام بر این صندلی قرمز،
و پنجره ها در امتداد آواز تو میمیرند
وسکوت ،در واژه سقوط میکند
کسی با چهره تو ،آواز کردهای بی سرزمین را از سر میگیرد
و من کولی وار آشیان میکنم در فعل دوست داشتن تو...
رو به جانب آواز دلتنگی های تو، کنار هیاهوی هیچ ،
حجاب لهجه ات را می نگرم
وتودر امتداد لحن سخاوتمند گیتار به پیش میروی
و طنین گامهای زمین است که نورهای سر رفته از دریچه ها را،
به سر رسیدنشان خبر میدهند...
با کوله باری ،از چه میدانم ها،
با لبخندی تلخ ،تنهایی کلاس را پشت سر میگذاری،
و میگریزی از حضور سایه وار من که در غیابش تو را زمزمه میکند
و من هنوز هم به موازات دریچه های به صف ایستاده برای تماشای لحن تو،
میمیرانم هراس تنهایی ام را
و ارتفاع صدایت را در غفلتی طی میکنم
و از صدایت باز هم بالاتر میروم ،
وتا مرز سقوط احساس پیش میروم!
باران اذان ،حکم خاموشی آواز تو را در دل دارد
در انتهای ویرانی ،
در میان های و هوی باد و باران ،
می روی و اندک اندک بر جا میگذاری ،
لحظه های پر خاطره را که از آن من و این تنهاییست...