مگر از خانه شما تا تنهایی من
چند شبانه روز راه
چند دریچه گریان
و چند پیچ گریزان است
که همیشه در خانه تو ماه تازه و
و در خانه من همیشه در غیبتش چرت میزند؟!!!
به خدا، من در گامهایم هزار جاده گم شده دارم
هزار شهر سوخته
...
به خدا من از تمام این بیراه ها به تو باز رسیده ام
من در نقش چشمان تو دیده ام
که راه تو تا من تنها هزار بار مردن است
پس چرا میگویی
این همه شهر!
این همه جاده!
این همه راه!
...
تنهایی من در حصار یک سبد،با تمام سیبهای درونش
آلوده میشود
ومن یک بار دیگر
سایه ام را بر گامهای تو جا میگذارم
و سایه ها سقوط میکنند
و من در تصویر تکراریم
در میان زمانها
به خاک سپرده میشوم
و من میدانم
اینجا پرنده ها هنوز فال حافظ میگیرند
اینجا هنوز به رسم سادگی ،
حافظ را طواف میکنند
و در حرم سعدی ،
قرار می گیرند
و ای کاش میدانستی که اینجا
خانه من است...