لحنی غریب اما ساده،ساده اما آشنا با خلوتهای دیرینه ی من داشت ،همان که مثل تو بود ،اما مهربانتر ،از تو بود...
،با دست هوا را پس می زنم که مرا دیوانه وار در خود فرو میبلعد،اتاق مرا در بازدمی پس می زند،من در غبار حل می شوم و غبار در من،اما جسمم هنوز هم بر جاست در آغوش آسمانی که بوی تو را داشت!وروح در فضا ی بی فضایی معلق و شناور است....
در اتاق گم می شوم،در صداهای جاری بر فضا،شناور در یاد بی یاد مرگ،صدایی می خندد،صدایی نا آشنا،با لبان من سخن می گوید، صدایی که لحن تب دارش از فاصله ها می گوید و گاه فریاد میکند ،نامت را،و تو هیچ نمی گویی.حتا در نگاهت کلامی نمانده است!
روحم در چنگ بی رحم سکوتی که بر خانه حکومت می کند،له می شود، خانه ای که هزاران دریچه ،دارد وهزاران ،هزار ستاره در آسمانی که آنسو تر از سقف غبار گرفته ی چشمان من و آسمانیست که از تو مهربانتر بود ... ، هر شب طلوع میکنند، و با هرسپیده غروب...
نامت را فریاد می کنم،اما فریاد سکوت از من رسا تر است،گرفتار هزاران تار به هم پیچیده ام،انگار با همان هزاران رشته ای که ما را به هم دوخته است،از هم جدامان کرده است...مرا در میان تنپوشی تا بدین پایه سپید و تو را ،...راستی تو این لحظه در کجای این تاریخ ،ایستاده ای،که اینچنین غریبانه خنده هایم را مینگری؟
عطر خاک باران خورده،مرا می خواند،می روم،تو هنوز هم فال حافظ میگیری،گرداگرد نگاهت ،حلقه ای خاکستری از د ودهاییست که بازدمهای خسته ی تو هستند و به من می گویند،نگاه کن،کسی که دیوانه وار ،دیوانه اش بودی هنوز هم زنده است،هر چند خاموش تر از غزلکهایش!
صدای گریه های آسمان بیقرارتر از همیشه بر جداره های روحم تلنگر میزند ،خیس و منگ در خاطر کوچه قدمهایم را گم میکنم،همراه آسمان می بارم،آسمان مرا با دستهای مردانه اش بلند می کند،با صدای تو با من سخن می گوید صدایی که مثل همیشه بیتفاوت و آهسته است،به زحمت می شنوم چه می گوید، پیش از رسیدن بخ من در فضای تاریک خانه گم می شود،چشمانت انگار سرزنشوار از خیسی تنپوشم می گوید،آسمان مرا به تو باز می گرداند،در محاصره ی دودها نشسته ای،تا مرا نبینی؟!،با خنده این سد دودی را ،که مثل حلقه ایست که بر دستانمست در هم می شکنم،و میروم در گوشه ی اتاق ،و مثل گذشته صدای نفسهایم را با دقت گوش می کنم،تنها سرگرمی من همین است،با دقت نفس هایم را دوره میکنم،از بر میکنم،اما سرما مجال این تفریح را از من گرفته است،سر انگشتان نازک باران اجازه ی ورودشان به خانه را از من می خواهند،پنجره ها را می گشایم،یکی یکی،تو میبندی،ومن باز، میگشایم.......فضای خانه ،غرق فریادهای من میشودو این تنها نشان اندوه منست....
باز هم دستان مردانه ی آسمان مرا به آرامش می خواند،و باز هم صدای تو را دارد،حتا تنش ،عطر تو را .... ،اما از تو بهتر است، و یقین می دانم اگر پیش از تو آمده بود .....
با لیوان آب مرا تسلای خاطر می دهی،لیوان را به هوا می اندازم و می خندم،همیشه تشنه ی آبم،برای این لحظه،شکستن لیوان موسیقی غریبی دارد، که تو خوب می دانی...
اما همیشه در این شادی مرا تنها رها میکنی ،نگاهت نمی کنم،اما فریاد بسته شدن در را می شنوم...
وقتی تو میروی ،آسمان هم میرود،فقط زمانهایی که تو هستی ،مرا در آغوش می گیرد،کاش نمی رفتی ،تا او باز با صدای بیتفاوتش ،سرزنش وار صدایم کند...
روزی که روز تعبیر خوابهای من بود،تو مرا به اینجا سپردی و رفتی....
حالا دیگر دستان آسمان مرا نوازش نمی کنند،از در و یوار اینجا سپید پوشانی سر میروند،هیچ کدام نمیفهمند من تشنه ی نوشیدن آب نیستم،تشنه ی آسمانم که دستهایی مثل تو داشت،اما مهربانتر از تو بود
سپیدپوشان انگار حکومت اینجا را به دست گرفته اند،بی هیچ جنگ و ستیزی،اما من میبینم سیاهی روحشان را....
یادت می آید گفته بودی ،کلاغ سپیدترین پرنده ها بود و آدمها سیاهش کردند ؟گفتم این همه باران،این همه سال سیاهی بال هیچ کلاغی را پاک نکرد؟گفتی،شهر آنها همیشه آفتابیست.،کلاغ خوبم!
از وقتی که تو ،مرا به اینها سپردی و رفتی دیگر باران هم نبارید،اینجا همیشه آفتابیست، اینجا شبها هم آفتابیست
اینجا همه چیز در زیر هاله ای سپید رنگ ،مدفون است،لباسها،پرده ها،دروغها،لبخندها
به پرستار می گویم،تو را می خواهم،نه اینکه دلتنگ تو باشم،نه!دلتنگ آغوش آسمانم که مثل تو بود،اما مهربانتر از تو بود ....