انگار که من در عمیق ترین حفره ی شب ،گرفتار مردابی نه چندان عمیق گشته ام
انگار که نامم،ادامه تشعشات خورشید بوده است
انگار که تنهایی ماه امشب دو چندان میشود،با حضور نیمه گم گشته اش
و شاید ابتدایی ترین احساس زمین ،امروز من باشد
امروز که نه،همین لحظه من باشد.
و شاید گریز ماه از گوشه چپ کادر پنجره ام به سمت راست آن ،کمترین دروغ این جهان باشد.
انگار که عمق روحم از نمی دانم های هفت سالگیم پر گشته است
و خدا را چه دیده ای؟شاید فردا به وقت صبح،سایه هامان به مانند غروب طلوع کنند.
و من مثل هر شب خدا عمق آسمان را با دیدگان تو،از بر کنم.
وانگار نه انگار که تمام آنچه دیده ام ثانیه ای بیشتر نبوده است...
حالا سه نقطه های آخر جملاتم از همیشه بیشتر شده اند.
و علامت های تعجب زده ام،مثل تمام دلخوشی های کوچکم،به ناکجاآبادی کوچ کرده اند.
اما با این تندی بوی لاک ،در ابعاد کوچک این اتاق چه باید کرد؟
یا وقتی که ماه از کادر این پنجره،از همان گوشه ی سمت راست رفت و رفت،زمان را چگونه دنبال کنم؟
اصلاً با کدام بهانه چشم از درون بن بستم برگیرم،و به آسمان پشت پنجره ام بدوزمش؟
کاش بهانه ای تازه،مثل این کفترک ها ،که هر صبح می آیند و پشت دریچه مینشینند و معصومانه تنهاییمان را نگاهمان میکنند،بیاید و در دلم بنشیند.
این وقت شب،آن قدر احساسات رقیق شده ام،از چشمانم فرو میچکند،که تمام حیرتهای روزانه ام را از یاد میبرم.
کاش این نسیم،آنچنان میوزید که اندازه های این دریچه را در هم میشکست.
و اصلاً تمام این سقف را با خود میبرد.
احساس میکنم،شبهایم پوست می اندازند،و شعرهایم در میان کلاغ پرهایم،می پرند،به سوی بالا،بی آنکه بدانند،بالا یعنی چه...
و من بی آنکه بخواهم،پوست می اندازم،اما باز میبینم که در میان پیله ای تنگ خفته ام.
و در خواب،خواب میبینم که از همه جا نوری سر میرود.مثل آبی که از لیوان سر میرود
مثل روحی که از نگاهی ....
و مثل خیلی چیزهای دیگر
شب تا به سحر،شبانه هایم پوست می اندازند،و سحر که همیشه میرسد،درست زمانی که میگویی هرگز نخواهد آمد.
...