وقتی ستاره ها میبارند
آسمان دلم بارانیست
وقتی باران از گونه های من لیز میخورد
شهر من بارانیست
گریه تنها پناه است
میدانی؟
اشک دیوار است
دمای احساسم به 20درجه زیر صفر میرسد
تمام رویاها درلایه درونی احساسم یخ بسته اند
و شادیهای زودگذر بر یخ قلبم لیز میخورند
این شب ،مرا از شهر پرگریه ام جدا میکند.
باران که میبارد
تنم بوی پاره های شب میگیرد
حسم آغشته به سیاهی شب است
تنم مثل کاغدهای باران خورده کتابی
زرد شده.
آخر میدانی؟
آسمان هم گریه اش میگیرد
وقتی که شب میشود
وقتی که چراغهای همسایه روشن میشوند
وقتی که صدای خروسها دیگر بلند نمیشود
از آن ناکجای شهر...
شبها شعرهایم را میسوزانم
و خاکستر شعرها در هجوم اشک گم میشوند
و هق هق آسمان شبم را همچو روز روشن میسازد
هنوز ازنور رعد و برق بیشتر از صدایش میترسم
حالا هم شب است و هم بارانی
هوای احساسم 20درجه زیر صفر است
این را از باران پشت پنجره میتوان فهمید
بیا با من ببین...
مونا