باید بگم که این واسه استادیه که بینهایت دوسش دارم و در برابر این احساس واژه ها به یاری من نمیان.چیز زیادی واسه گفتن ندارم.فقط این شعرمو به زیباترینم تقدیم میکنم
استاد عزیزم نفیسه ضرغامی.
حالا بارون میاد،اینم تنها چیزی که مونا امشب داشت:
برایم روزبود
و شب
و خود بی زمانتر از همیشه
در میان نورهای رنگین نشسته بود
وقتی که شب از میان گیسوان بافته اش
سر میرفت
شب ما هم از راه میرسید
وقتی که در چشمانش ستاره ای میسوخت،
من شعری نداشتم تا در برابرچشمانش بگسترم...
هیچ نداشتم،
مگر سکوت
که از چشمانم به سیاهی چشمانش میرفت
و به من بازمیگشت.
او که در میانه آینه بود.
و صداش طنین رنگهای آشنایی
و نگاهش آواز کولیان افق های دور.
لهجه اش شبیه فرشته های حوالی آسمان هفتم بود
و من که همیشه در خواب و رؤیا
در حلقه ای از فرشته ها گمش میکردم!
ستاره داوود که در چشمانش میسوخت
همه کائنات به یکباره روشن میشد.
میدانی؟
حتی دل درویش هم روشن میشد
و یا هو از سر میگرفت.
تا هنوز کنارم نشسته ست
اما انگار که در زمانی دیگر
در آینه مشغول بافتن گیسوان شبست
و همچنان که در طنین این عود میرود،
به دورترین جای خدا
حلقه فرشتگان تنگتر میشود
و من تنها روشنایی روز را میبینم
که میگویدم
او همین نزدیکیست
نزدیکتر از تمامی نادیدنی هایت.