.
.
.
.
به آفتاب بگو برود نخود سیاه های همه کائنات را برایم بیاورد
می خواهم طلوع کنم
به ستاره های شب نشین هم بگو بروند انگشت دستانشان را بشمارند!
تو مرا تا سحر بنشین،
می خواهم شب تو باشم!
ها،آمدی؟!
پس به این دیوار هم بگو برود آن طرف تر
می خواهم تنها باشم
راحت تر بگویم
می خواهم باشم
این لیوان که خاطرش از سکوت لبریز است
چقدر بلند حرف میزند
سر راه به گنجشکها بگو آرام بگیرند،
دیگرتو نخواهی آمد
به این درخت خمیده پشت پنجره،
به او که همیشه آمدنت را به نماز ایستاده بگو
دمی قرار بگیرد
دل بی قرارم با خودم
اما،به خاطرت میماند به آفتاب بگویی بر نیاید؟
.
.
.
می خواهم غروب کنم!