این نوشتن های همیشگی حکایت چرخش مدام زمین و خورشید است!
و من دل خیره شدن در آفتاب زمستانی را هم ندارم!
تو که پر فروغ ترین ستاره قلب من هستی،در نوشته هایم سوسو می زنی
و عمر کوتاهت ،میگویدم، که خورشید پشت پلکهام ،
هزاران ساله شدنت را به تابش نشسته است!
و من شهاب سنگهایی را میبینم که در مدارم گرفتار و ناگزیرند!
مرگ داستان تکراریست که ما را به هم گره میزند
دراین همه زندگی من تنها عشق را می جویم و تنها دلیل نوشتنم یافتن اوست!
می نویسوم و با هر واژه بیش از پیش به او نزدیک میشوم!
حقیقتی که مرا در برگرفته همچون مهتابی، درخشان است که در اوج کمالش رقصان از آسمان میگذردو بار دار نورهایی ست که از شبش سر میروند ...
در دلم نوریست که تو به اشتباه او را حفره ای می پنداری!
نوری که از این همه زندگی به من عطا شده
که او را در چشمان تو،در خطوط چهره ات باز می یابم
گرداگرد من زندگی های بسیاری در جریان است که من از آن ها بی خبرم !
مثل همین نورهایی که از دریچه اتاق لیز می خورند و
خود را در دل دیوارهای اتاق،با همه سختیشان ، جا میدهند!
زیاد که به رقص این نورها خیره می مانم آنها را به خطا ،حفره ای می یابم!
می نویسم زیادومیدانم که ...
پس دیگر نخواهم گفت که به تو بی شباهتم
در میان هزاران زندگی دیگر،زیستن در میان چند شهاب سنگ را تجربه میکنم و ماهم را مینگرم!
با پلکهای بسته طنین قلبم را مرور میکنم و نورها که از پلکهای بسته ام به روحم نفوذ میکنند!
در باز میشود و مادرم سراغ از قرآن فارسی را میگیرد!
سراغ از نوری که در جلدی سبز به انتظار خوانده شدن نشسته است!
و یا بهتر بگویم در انتظار تابش در چشمان کسی است...
مادرم،زنیست سیاه پوش،او محرم را بهانه میکند و سیاهی را حجاب خود!
و من با پلکهای بسته از داشتن پرفروغ ترین ستاره دنیا چنان مسرورم که دلم می خواهد پابه پای زمین خورشیدش را طواف کنم!
و من حتی با همین چشمان بسته تو را میبینم که در گوشه ای از دلم میسوزی از خودت...