در امتداد این انتهایی ترین فصل خدا
این زمستان همیشگی قلب
حسیست که در زیر گونه هام لانه کرده است
حسی که همچون آواز تو
سلولهای تنم را به ویرانی میکشاند
وقتی که خیال این پیاده رو این چنین صبورانه
جان میبازد در امتداد نفس های آدمی
چگونه میتوان با این همه تنهایی مدارا نکرد؟
نسیمی از عریانی درخت هم سایه میگذرد
و من دلم میلرزد
دلم میلرزد
میدانی؟
دلم میلیرزد...
حسی می گوید،نکند صبا همین باشد!
از کنار گلهای شمعدانی که می گذرم
انگار پا بر دل لغزانشان گذاشته ام
با احتیاط میگذرم اما...
فصل ویرانی ما در کتابهای ارزان قیمت دست فروشها
جا خوش کرده است!
هزاران قرن ازاین قرن هم گذشت
و این ساعت اتاق هنوز گیج از حادثه تنهایی آدمی
به گرد خود می چرخد!
حیرت این ساعت را به تماشا نشسته ام
در ثانیه هایی که کلاغ
در کوچه باغهای مطرود
نای فریاد زدن ندارد
و همه مدادهای رنگی از ترس تراشیده شدن
به زیر نیم کتهای چوبی پناهنده شده اند
این همه مرد که در باران آمدند
را کجای قلبم چال کنم؟
چه حوصله ای داری تو!
بگذر از این شعر
و از تصمیم کبرا پند بگیر...
مونا