کاش آن قدر برف ببارد
که دیگرزمین از آسمان جدا نباشد
تا دیگر زمین این همه تنها نباشد
کاش دانه های برف بر شانه های هم سوار شوند
زنجیر شوند
پلی بسازند
وزمین را به آسمانش بدوزند
اما کاش فردا زمین این همه تنها نباشد
تو یادت باشد
زیر این همه بارش
کلاغت سپید شد
و تو صدایت هنوز اینجاست
و او را به نام میخواند
شوکران تو ،
تنها شوکران تو بود
میدانی؟
ببین! همه جا سپید شده...
شیراز همان شیراز است
و من همان دخترک لجباز دیروز های تو
آسمان از خودش آویزان شده
درست مثل آن زمانها که من برای دیدنت از پنجره آویزان میشدم
نه !
من از پنجره سر میرفتم
ببین آسمان حتا از خودش هم پایینتر آمده
آنقدر پایین آمده که این لحظه از همیشه دورترشده
چه رازی دارد این لحظه؟
انگار مدام کسی در گوشم چیزی میگوید
بر میگردم
اما تو نیستی
کسی مرا در خلسه های همیشگی شوکران میخواند
کمی پایین تر از زرگری بود
ابتدای قدوسی که تو چیزی گفتی
انگاراز ماه گفتی
ابتدای ماه،آغاز غیاب همیشگی ات بود
هنوز یادگار امامی در کار نبود
آن زمان تنها،غم تو بود
پیش از آن که از هم جدا شویم
تو سر بر دامن من گذاشتی و
با همان جمله هایی که تنها خاص خودت بود پرسیدی
که بعد از مرگم چه میکنی؟
خندیدم،درست مثل این لحظه!
به خانه که رسیدم...
تو رفته بودی
برای همیشه!
ببین شیراز همان شهر کودکی من است؟
چقدر این ارگ کج طعم فالوده را در من زنده میکند
میدانی؟
هنوز وقتی از خودم بر میگردم
تو را میبینم
با همان غم همیشگی!
و با همان نگاه ثابت
و من هنوزلباسهای تو را میپوشم
و مثل دلقکها،مریم را میخندانم
وخودم بلند بلند میگریم!
آن پل هوایی ،و عمودهای مرگ من
وتکرار آرزوهای من در گوش باد
گفتی چرا به خوابت آمدم؟
حرفهای تو همیشه مرا به خنده میاندازد
و تو باز مرا میخوانی
شوکرانت را
پرده ها را پس بزن
این آفتاب بعد از برف را دوست ندارم
این عود هم به پایان رسید...
و ما هنوز در دفتر پارک
شاید امشب ما دو تا هم پیدا شویم
به همین سادگی تو برادر من شدی
و من شوکران تو!