این آخرین دریچه شب است
نهایتی در امتداد گامهای توست
امیدی در من میپژمرد
وزشی در قلبم
نه این تند باد حضور تونیست
گلایه های دلم به بار مینشیند
آواز ماندنت همیشگیست
و همین خوب است
شعر من به موازات اشکهای تو
از من فرو میلغزند
در این سرما
در این طلوع نا به هنگام
و در این پیچش نسیم
حس تاز ه ای است.
تو را نمیشناسم
و این موسیقی چنان آهسته پیش میرود
که دیگر به گوش من نمیرسد
زیر بارش همیشگی این آسمان
نرگسها در دست مرد فروشنده چه میکنند؟
خیابان خسته ،
کوچه های تب دار
لحن غریب این باران
این همه نور که ازماشینها به سر میروند
و باد که گلهای روسری مرا با خود میبرد
چقدرخدانگهدار آخرت آشنا بود