می دانید؟َ
من در بهار یک هزار و سیصد و شصت و دو به دنیا آمدم
انقلاب راشنیده ام
من گم شدن
در تاریکی زیر زمین همسایه را با مادری تنها،
چشیده ام
و چسب های ضر به در بر دریچه ها را با ترس درونم
جمع بسته ام.
و هر روز کودکی را
میان صدای مرد از رادیو با صدای بمباران قسمت کرده ام
و آژیر خطر را کنار نام صدام گذاشته ام.
ریاضیات را
در حساب رفته ها و مانده ها آموخته ام
و همه را با خاطراتم ،َ
بارها و بارها جمع
بسته ام!
و منها کرده ام
آلاله ها را از نقاشی های کودکانه ام
و آسودگی را
و حضور پدر را،
و تمام چیزهای خوب را ،
از زندگی منها کرده ام...
َ
برق که میرفت ،
کنار دلهره،
هر لحظه قرنی میشد،
این قرنها را در تعداد دقایق ضرب کنید،
میشود چند سال دفاع مقدس؟!