من مختصری از خاک و آسمان بودم
و آسمان خلاصه ای از خاطرات دریا
و باران چیزی نبود مگر نگاهی از جانب آسمان
بر من و تو......
انگار هنوز هم تاجی از خورشیدبر سر داشت
و دامنی از خاطرات بالهای پروانه بر تن
نه هنوزنمرده بود و گویی خیال مردن هم نداشت....
شهر های افسانه ای بر گیسوان او ، ساخته شدند،وقتی که دیگر زنده نبود
اما هنوزهم نمرده بودا
وقتی که شب بود و سیاهی حاکم
و کودکان به شمارش ستاره ها از پس سقف خانه هاشان مشعوف
و ماه کامل از شدت سنگینی ،در چند قدمی زمین ....
دیوانه ای خواب باران می دید
و زمین از رقص خود خسته.........
و در لحظه ای همه چیز رنگ می بازد،اما!
باران از خواب دیوانه بیرون می زند،
تن پوش دیوانه از عطر باران آکنده
وستاره ها از کاسه دستان کودک سر می روند
و شهر از نورستاره لبریزو سر مست
..............................................
واو بیدار می شود
می چرخدو
،گیسوانش را در باد رها می کند
و رقصان می گذرد......
از شهرچیزی جز خاطره ای دور باقی نمانده است!