اینجا باران می خواند
و پرنده ها می بارند
و من میخندم
چیزی مرا به این زندگی کوک میزند
کسی مرا نگاه می کند
ونبضی در بغض من آواز میکند تورا
حسی که مرا از خود می رهاند،
هم نام توست
و لهجه اش شبیه نگاه کودکانه تو خوش رنگ است
و شیرینی کودکانه اش
،راه تنهایی مرا خوب میشناسد...
من در نامی تنها پوسیده ام...
و حضور تو انکار تنهایی من است
وقتی در کنارم برای لحظه ای نمی مانی
و باز تو پیوند می دهی مرا با ساز زندگی
سهم من از تو تنها یکی نام است
نه بیشتر و نه کمتر حتا
خرابه های تنهاییم را می بینی؟
این صدای تو نیست که از رادیو می آید؟!
حتا این صدای گشوده شدن در ،
صدای تو را در من زنده می کند و
آواز پرنده ها در زیر خیس نوازشهای آسمان به درون من راه یافته اند
و این آینه
تنها همنشین دیدگان من
هر روز بی هیچ خستگی بهانه تو را می گیرد ...