تأمل می کنم بر دیدگان خفته بارانی سپیدارهای همسایه با غربت،
و حیران مینگرم ،عبورم را از شبنم و ستاره
نه که قصه گوی پریان شبزده باشم
نه...!
تنها گاهی از سر جنون،مجنونم را می خوانم....
و می پندارم که مرا می بیند ،در برابرش!
اما،تو ببین،
سر شاخه های بید را
که عاشقانه
هر چند عامیانه
جشن طلوع را
در آسمان می میرانند
و حدیث آشکار ،پنهان رگان دستانت را
در موج سپیدی از دوست داشتن،
فریاد می کنم
به رغم انحنای گیسوانت،
پیچش نسیم را بسان طوافی بی بدیل ،می گریم...
و زمین آکنده از دوست داشتن می شود
وقتی قلب من تهی از هر درد و درمانیست
خاطر نیلی آسمان را می سرایم،
در کوتاه آهی ،بی دلیل...!