می دانید؟َ
من در بهار یک هزار و سیصد و شصت و دو به دنیا آمدم
انقلاب راشنیده ام
من گم شدن
در تاریکی زیر زمین همسایه را با مادری تنها،
چشیده ام
و چسب های ضر به در بر دریچه ها را با ترس درونم
جمع بسته ام.
و هر روز کودکی را
میان صدای مرد از رادیو با صدای بمباران قسمت کرده ام
و آژیر خطر را کنار نام صدام گذاشته ام.
ریاضیات را
در حساب رفته ها و مانده ها آموخته ام
و همه را با خاطراتم ،َ
بارها و بارها جمع
بسته ام!
و منها کرده ام
آلاله ها را از نقاشی های کودکانه ام
و آسودگی را
و حضور پدر را،
و تمام چیزهای خوب را ،
از زندگی منها کرده ام...
َ
برق که میرفت ،
کنار دلهره،
هر لحظه قرنی میشد،
این قرنها را در تعداد دقایق ضرب کنید،
میشود چند سال دفاع مقدس؟!
نه،
انگار هیچ اتفاقی رخ نداده است!
تنها این که ،
من صدایم در خوابی کهنه
جا گذاشته ام!
صدایم را در تمنای هیچ
گم کرده ام...
وآن همه سادگی را
از سر سادگی با تو در میان گذاشته بودم
یادت می آید ؟!
اما،یادت که میرود،
آن سوی خیال پروانگی
خیره در هیچ،
مرگ سیگاری میگیراند
و باز یادت که میوزد،
سکوت من میماند ،
برهنه و بی ترانه
که باز بار دار خیال توست...
و دیگر بار،
تنهایی این اتاق بهانه ماندن من میشود