زيباست انساني که مي انديشد.
.............
به آفتاب سلامي دوباره خواهم دادبه جويبار كه در من جاري بودبه ابرها كه فكرهاي طويلمبودندبه رشد دردناك سپيدارهاي باغ كه با مناز فصل هاي خشك گذر مي كردندبه دسته هاي كلاغانكه عطر مزرعه هاي شبانه رابراي من به هديه مي آوردندبه مادرم كه در آينه زندگي مي كردو شكل پيري من بودو به زمين كه شهوت تكرار من درون ملتهبش رااز تخمههاي سبز مي انباشت سلامي دوباره خواهم داد مي آيم مي آيم مي آيمبا گيسويم : ادامه بوهاي زير خاكبا چشمهايم : تجربه هاي غليظ تاريكيبا بوته ها كه چيده ام از بيشه هاي آن سوي ديوارمي آيم مي آيم مي آيمو آستانه پر از عشق مي شودو من در آستانه به آنها كه دوستمي دارندو دختري كه هنوز آنجادر آستانه پرعشق ايستاده سلامي دوباره خواهم داد
-فروغ-
خيلي خوبه که دنيا رو با چشم ديگه اي ميبيني.
لذت ميبرد مرا....هميشه آفريننده باشي.