سلام
زنداني اميد بلاخره آپ شد
سلام من امرحسينم از زندان اميد
خوش حال مي شوم كه به اين وبلاگ جديدم يك سري بزنيد
من اميرحسينم از زنداني اميد
تصميم گرفتم كه يه وبلاگي نو ژا خودم راه بندازم حضور شما
باعث افتخارمه
اميرحسين
نخير .............
نه خير ...............
در روز تقسيم نعمات خدا لااقل من يكي بيدار بودم .... تو صف چند تاشونم چند نوبت وايسادم فقط صف خوشگلي خيلي شولوغ بود ..... مثلي كه بين مونا و سپيده دعوا شده بود كه كدوم مو قرمز فابريكي باشن اينه كه صف اصلا جلو نميرفت .... به همين دليل من بيخيال اين صف شدم .....
راستي گلم قسمت كامنت بعضي پست هات مثل چت روم شده ،اگه جسارت نباشه پيشنهاد ميكنم كل مطلب تو يه كامن گفته بشه و موناي عزيز هم تو همون كامنت جواب بده و بقول جووناي امروزي قضيه رو كش ندن .............
راستي شايد تو عيد سه سفر ديگه برم ولي اين بار اگه قسمت باشه ميخوام برم كربلا .....
واسم دعا كن .......
آخ اينو يادم رفت ..... تو خصوصي بخونش...........
چقدر کل انداختن با تو حال ميده(خنده)
راستي منظورت از صلوات ظهر همون صلات ظهر بود ديگه(چشمک) فک کنم منم اشتباه نوشتم! ببين من به همين راحتي ناراحت نميشم، لطفا ادامه بده که منم بتونم راحت باشم...
در مورد کامنت دوم من که پاسخ دادي بايد بگم کم آوردم!!
آهان خدا به شما چي داده كه ما خبرش و نداريم؟!!
دوستات چقدر احساسي اند! منظورم به اين سايه سياه است...
ميشه بگي چرا اينجا همه به اسم تو گير ميدن!!؟در مورد شعرت... اينجور موقعها من معمولا حسودي ميكنم چيزه ديگه اي به ذهنم نميرسه
اين چقدر نمكه!
شعرت قوي بود!
نمي دونم هر چي تو ذهنمه نوشتم به نفسش فكر نكردم . حتما فكر مي كنم دربارش. حرفاي خدا هر چي تو تصورت خوبه همونه. سوالي خبري از خودم سوال كردم به خودم خبر دادم
راجع به پست قبلي حرف بيشتري براي گفتن ندارم، خيلي چيزا ياد گرفتم من هم عاشق رها شدن هستم، آدمهايي كه هميشه و در حالتي لبخند ميزنن آدمهايي هستند كه رها شدن، اما يادمون باشد كه گاهي اوقات تعهد عين رها شدن است!(مثل دوست داشتن)
همانطور كه گاهي محدوديت عين آزادي است(مثال اين ميشه وجود خدا)...
من بدون اجازه وبلاگتو لينك كردم ديدي چقدر بي ادبم!
در مورد پست من بايد بگم اگه ميخواي به اون صفحه لينك بدي بايد اون كد رو كپي كني و در قسمت تنظيمات وبلاگ خودت جايي كه براي كد نوشتن هست پيست ميكني...
اون بحث و ولش كن داره كليشه مبشه اين شعرت و اما هنوز نخوندم اما اگه حرفي واسه گفتن داشته باشم ميام!
مونا بدو اومدم !! با همين رخت و لباس خونه !!! نرسيدم حتي دستي به سرو روم بكشم!!...چيكار كنم مونايي ديگه !!!
خوش بحال اين استاد !!...چه تعابير زيبايي بود تو اين شعر!!
هيچ نداشتم،
مگر سکوت
که از چشمانم به سياهي چشمانش ميرفت
و به من بازميگشت
......................
و من تنها روشنايي روز را ميبينم
که ميگويدم
او همين نزديکيست
نزديکتر از تمامي ناديدني هايت.
.........................
مممنون كه اين احساس قشنگ رو با ما هم قسمت كردي