با اينكه از نقاشي و سبكهاش جيزي نمي دونم جز چندتا اسم،ولي بايد بگم كه آفريدت منو جذب كرد
مگه رسالت هنر ارتباط با مخاطب نيست؟(البته يكي از رسالت هاش)
شهر گِل
باران پاك، نمي شناسد به خود
گِل هاي بالقوه، تودگان خاك،
براي آسمان شاخ و خط و شانه و نشانه مي كشند
آن پايين،
مردم وكارهاي مردم
زير و ميان سازه هاي ناساز
مي خيزند و پست
آن بالا،
ابرها به قهرها
مي آيند
مي روند
نمي بارند
اومدم تو نقاشيت!!مي خوام نفس بكشم...!!روزن نقاشيتو پيدا نكردم !!!البته تقصير تو نيست...زندگي اينجوري شده !!!
موفق باشي...
مونا نميبينمت !!؟؟
سلام
مرسي از نظر بسيار بسيار جالب و قابل تامل شما در مورد داستان و بايد بگم اين نظر لطف شماست كه انشاي دبستاني من مورد توجه و لطف شما قرار گرفته است و در مورد روون بودن داستان شايد به خاطر اينكه بر گرفته از واقعيت بوده .
منتظر قسمت بعدي اين داستان باشيد .
با سپاس امير