• وبلاگ : آن سوي هيچ ،فراسوي مرزهاي تنم
  • يادداشت : زمان
  • نظرات : 1 خصوصي ، 16 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سلام مونا جان ....

    از توي شعرت ميشه فهميد تصوراتت چي بوده و ميشه چيزهايي رو كه ديدي رو ديد.

    مونا تو يه جاي قشنگ پر دار و درخت كنار رودخونه نشته و داره به افق نگاه ميكنه و لذت ميبره ...

    يه سايه از دور مياد ... سايه مردي كه آهسته قدم برميداره و غرق در افكارشه .... اصلا نميتونه بفهمه كه اين آدما چه جور موجوداتي هستن و چرا اين كارهارو ميكنن...

    بدون اينكه سلام بده ميشينه پيش مونا و بي مقدمه از افكارش كه ناشي از بدي هاي آماس به مونا ميگه . انگار اونم ميدونست كه مونا يه انسان عادي نيست ....

    از توضيح حرفهاش مونا فهميد كه عالم همه رسواي اويند و او ، رسواي عالم ....

    مونا در تفكرات آن مرد ميخواند كه هواي رفتن دارد وقتي خواست بگويد از پيشم نرو ، دير شده بود و او رفته بود ...

    غروب شده بود و صداي اذان از دوردستها مي آمد .... و مونا به دوردستهاي افق خيره شده بود كه چشمان آشناي آن مرد را ديد كه ذكر يار در دلش ميگويد و با خود زمزمه ميكند ...

    مرد را همانگونه كه مي پنداشت ، مي ديد . رداي سبز و چشمان روشن و غرق در افكار اما نگاه مرد به مونا نبود و بي اعتنا از كنار مونا گذشت .

    ساليان سال گذشت و مونا همه آدماهارا ، با مرد سبز پوش خود مقايسه ميكرد و نقطه اشتراكي بين آنها ميافت ...

    همه آنها چشمشان به نور ، روشن بود و همه جاي زخم زمانه را بر بدن داشتند و همه آنها به سوي نوري ميديدند در افق ميرفتند و هرگز باز نمي گشتند ....

    اين شاهكار بود مونا جان ، شاهكار .............

    شاد باشي

    پاسخ

    نميدونم چي بگم.....فکر ميکردم هيچ کس با اين شعرم نميتونه ارتباط برقرار کنه.....اما در برابر حرفاي تو شايد بهتر باشه سکوت کنم!ميتونم بگم هيچ وقت حرفات از ذهنم نميره؛انيگماهو.