
سلام مونا جان ....
از توي شعرت ميشه فهميد تصوراتت چي بوده و ميشه چيزهايي رو كه ديدي رو ديد.
مونا تو يه جاي قشنگ پر دار و درخت كنار رودخونه نشته و داره به افق نگاه ميكنه و لذت ميبره ...
يه سايه از دور مياد ... سايه مردي كه آهسته قدم برميداره و غرق در افكارشه .... اصلا نميتونه بفهمه كه اين آدما چه جور موجوداتي هستن و چرا اين كارهارو ميكنن...
بدون اينكه سلام بده ميشينه پيش مونا و بي مقدمه از افكارش كه ناشي از بدي هاي آماس به مونا ميگه . انگار اونم ميدونست كه مونا يه انسان عادي نيست ....
از توضيح حرفهاش مونا فهميد كه عالم همه رسواي اويند و او ، رسواي عالم ....
مونا در تفكرات آن مرد ميخواند كه هواي رفتن دارد وقتي خواست بگويد از پيشم نرو ، دير شده بود و او رفته بود ...
غروب شده بود و صداي اذان از دوردستها مي آمد .... و مونا به دوردستهاي افق خيره شده بود كه چشمان آشناي آن مرد را ديد كه ذكر يار در دلش ميگويد و با خود زمزمه ميكند ...
مرد را همانگونه كه مي پنداشت ، مي ديد . رداي سبز و چشمان روشن و غرق در افكار اما نگاه مرد به مونا نبود و بي اعتنا از كنار مونا گذشت .
ساليان سال گذشت و مونا همه آدماهارا ، با مرد سبز پوش خود مقايسه ميكرد و نقطه اشتراكي بين آنها ميافت ...
همه آنها چشمشان به نور ، روشن بود و همه جاي زخم زمانه را بر بدن داشتند و همه آنها به سوي نوري ميديدند در افق ميرفتند و هرگز باز نمي گشتند ....
اين شاهكار بود مونا جان ، شاهكار .............
شاد باشي