• وبلاگ : آن سوي هيچ ،فراسوي مرزهاي تنم
  • يادداشت : يك شعر ...
  • نظرات : 2 خصوصي ، 28 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + حسن 

    سلام مونا

    چند سطر اول رو كه خوندم از خودم پرسيدم چطوري جرات كرده اين همه تلخي رو تقديم به كسي بكنه كه دوستش داره؟

    وقتي به آخر شعر رسيدم، به اونجا كه مي گي: من تنها روشنايي روز را مي بينم الي آخر... فهميدم حق داشتي كه تقديم به استاد محبوبت كرديش.

    ولي مونا تو داري تو شعرت مي گي: استاد با اين كه مي دونم تو هم اون گمشده من نيستي ولي دوستت دارم.

    انگار در واقع تو نگاه يا ايمان خودت رو دوست داري.

    پاسخ

    حسن هيو هو،وقتايي که چيزي واسه مونا نمينويسي هميشه اينجا يه چيزي کمه!نميدونم چرا،اما انگار اين رسم ما آدماس که به اونايي که زيادي دوسشون داريم تلخي روزامونو قسمت ميکنيم.انگار اين غما،اين تلخيا چيزاي خيلي با ارزشي هستن که "بايد "حفظ شن.من احساس ميکنم زندگي آدم يه جورايي سر همين قضيه اين همه کش اومده.يه چيزيو که بايد بگم (اول از همه به مونا)اينه که من تا هنوز از اين ارتباط چيز زيادي نفهميدم.من و خانم ضرغامي تا حالا بيشتر از يک دقيقه با هم حرف نزديم،حتي من سر کلاس نبودم(هميشه تو کارگاه روبه روي کلاسمون، تنها کار ميکردم)اما فقط يه نگاه از اون کافي بود تا آخر روز انرژي واسه کار داشته باشم.ميدوني،هر بار که دربارش حرف ميزنم باز واسه من تازگي داره.احساس ميکنم من و اين زندگي به موازات هم پيش ميريم.تا ابد.با اونايي که دوسشون دارم بدون اين که رسيدني باشه!حتي اين گنجيشکا ،دارن به موازات من شلوغ پلوغ ميکنن.يا راحترش:کسي مرا به آفتاب معرفي نخوهد کرد...