به آفتاب گفتي برود نخود سياه هاي همه کائنات را برايت بياورد تا خود زيبا طلوع كني و بدرخشي بر آن درخت خميده پشت پنجره براي او .... حال كه او نيامد غروب نكن باز هم طلوع كن ... مي دانم طلوعي زيبا تر خواهي داشت ...