من نمي گويم که با من يار باش من نمي گويم مرا غم خوار باشمن نمي گويم،دگر گفتن بس است گفتن اما هيچ نشنفتن بس استروزگارت باد شيرين! شاد باش دست کم يک شب تو هم فرهاد باشآه! در شهر شما ياري نبود قصه هايم را خريداري نبود!!!واي! رسم شهرتان بيداد بود شهرتان از خون ما آباد بوداز درو ديوارتان خون مي چکد خون من،فرهاد،مجنون مي چکدخسته ام از قصه هاي شوم تان خسته از همدردي مسموم تاناينهمه خنجر دل کس خون نشد اين همه ليلي،کسي مجنون نشدآسمان خالي شد از فريادتان بيستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پيشه ام بويي از فرهاد دارد تيشه امعشق از من دورو پايم لنگ بود قيمتش بسيار و دستم تنگ بودگر نرفتم هر دو پايم خسته بود تيشه گر افتاد دستم بسته بودهيچ کس دست مرا وا کرد؟ نه! فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!هيچ کس از حال ما پرسيد؟ نه! هيچ کس اندوه مارا ديد؟ نه!هيچ کس اشکي براي ما نريخت هر که با ما بود از ما مي گريختچند روزي هست حالم ديدنيست حال من از اين و آن پرسيدنيستگاه بر روي زمين زل مي زنم گاه بر حافظ تفاءل مي زنمحافظ ديوانه فالم را گرفت يک غزل آمد که حالم را گرفت:" ما زياران چشم ياري داشتيم خود غلط بود آنچه مي پنداشتيم"