• وبلاگ : آن سوي هيچ ،فراسوي مرزهاي تنم
  • يادداشت : برف، يا كه من و تو!
  • نظرات : 0 خصوصي ، 9 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سلام

    چندتا سطرش واقعا زيباست. نمادهاي زنانگي و مردانگي به هم پيوستن. فضا اساطيري شده. انگار شعر رو يكجا نسرودي. تيكه تيكه گفتي و بعد همه رو از تو فريزر در آوردي و گذاشتي تا يخش باز بشه و بچسبه به هم. ولي خوب نچسبوندي. اينه كه بكارت يه سري از تصاوير و درخشش اونها رو فداي بلند بودن شعر كردي. شعرت با يه شروع بكر و قدرتمند يهو شخصي مي شه و تو شروع مي كني به مرثيه خواني.

    نمي خوام زياد راجع به شعر حرف بزنم. مي خوام راجع به خودت حرف بزنم. ببين مونا هر كسي بنا به سنش بايد يه خيالات و دغدغه هايي داشته باشه. اين شعر ده سال از تو پيرتره. اين مسئله بده؟ نه به هيچ وجه. ولي شعرت بوي حرفاي زني رو مي ده كه آردها رو بيخته و الك ها رو آويخته. چرا؟ اين رو تو بايد بگي.

    پاسخ

    سلام حسن!مثل هميشه حرفات جاي کلي فکر کردن داره!خوب راستش آره ،يه جا نگفتم همشو !تازه اولشو هم آخر سر نوشتم!اما خوب در زندگي هر آدمي پيش مياد که شروع به مرثيه خوني کنه!و اين که هميشه پايان هر ماجرايي يه سکوتي سنگيني ميکنه!خوبيش به اينه که ميگذره! و به قول اسکارلت ،راستي چي ميگفت؟يادم رفت!فردا هم روزي واسه خود!!!!!!!!!يه همچين چيزايي!حسن ،بازم مرسي که اومدي به فراسوي مرزهاي تنم!