• وبلاگ : آن سوي هيچ ،فراسوي مرزهاي تنم
  • يادداشت : شوكران
  • نظرات : 1 خصوصي ، 22 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سلام مجدد ...

    ممنون از توضيح كامل و راهنماييت...

    كاملا موافقم ، اگر نتونم با شعر ارتباط برقرار كنم بهتره سعي نكنم با منطق باهاش بجنگم يا سعي در هضم مرحله به مرحلش كنم ....

    العان كه غير منتقدانه شعرت رو ميخونم از يك سري تعابير بسيار لذت ميبرم مثل: خواب = وقتي كه وقتي نيست ...

    فقط يه سوال كوچولو ...

    شعر چطوري مياد ؟ به يك سري تصاوير ذهني فكر ميكني بعد جملات پشت سر هم ميان ؟

    يا نه به يك سري جملات و كلمات فكر ميكني اونوقت شعر مياد؟

    من خيلي دلم ميخواست كه ميتونستم شعر بگم ، شرايطش رو هم داشتم . مثل تنهايي ، سختي ، شكست عشقي و...

    ولي هيچ وقت شعر نتونستم بگم ، با اينكه خيلي از شعر هايي كه ميفهمم لذت ميبرم ولي چه كنم . مثل خط ميمونه من بين هنرها عاشق خطاطيم بخصوص سياه مشق ، يه بار تو دوران دانشجويي خونه يكي از همكلاسيام افطار دعوت بودم ، از اول مهموني تا آخرش تو نخ يه تابلوي سياه مشق برجسته بودم كه بفهمم چه شعري نوشته ...

    خاطرش هيچ وقت از ذهنم نميره چون وقتي آخر مهموني از يكي از بچه ها پرسيدم با اولين نگاه گفت خوب ملومه ديگه ....شعر خوند ولي من نه شنيده بودمش ، نه يادم موند....

    پاسخ

    بازم سلام!احساس کردم يه طعنه پشت حرفاي اين بارت بود!اما با اين وجود ......شعر چطوري مياد؟تا حالا بش فکر نکرده بودم !يادمه بچه که بوم هميشه با خودم فکر مي کردم من حتما يه روز شاعر ميشم (اون موقع هنوز سواد نداشتم ،چيزي که الانم ندارم)!اما الان ديگه اصراري ندارم که شعر بگم،فقط گاهي وقتا دلم مي خواد حرفامو بگم تا بتونم بگذرم از خودم ،از اين مرحله!گفتي خط!يادمه يه زماني متنفر بودم (و هيچ وقت نتونستم حافظ نستعليقو بخونم ،البته هيچ حافظي جز حافظ شاملو من يکيو نمي طلبه!)الان اين قدر ذهنم در همه که اگه قرار باشه ادامه بدم خدا ميدونه به کجا ميرسه حرفام!اما:خداي چله نشينشاعران را با سرهاي بريده،بسوزان!